۱۳۸۸ دی ۱۰, پنجشنبه

مينويسم

دو ماه گذشت به چه سرعت. .راستش مي خواستم خودمو تنبيه كنم. چون مدتي بود كه منفعل شده بودم با اينكه خيلي كار داشتم ولي با بهانه هاي مسخره ازشون در مي رفتم. براي مدتي خوب پيش رفتم ولي دوباره به همون حال افتادم.چند وقتيه كه دوست دارم بنويسم ولي دستم به نوشتن نمي رفت. مينويسم، مينويسم، مينويسم......

بهار دعوتم كرده كه از كارايي كه دوست دارم تو 2010 انجام بدم بنويسم.
پس اين من و آرزوهاي من در 2010


آزادي



صلح و آرامش



عشق
باور كنيد به همين سادگي


سلامتي جسمي



و سلامتي روحي



بودن در كنار خانواده و دوستان وپيدا كردن دوستان جديد.
رفتن به مسافرت، طبيعت وپياده روي هاي طولاني.
بيشتر ديدن، بيشتر شنيدن، بيشتر لبخند زدن و اشك ريختن چرا كه نه؟!
ياد گرفتن و ياد دادن بيشتر و بيشتر........



وسرانجام به پايان بردن پايان نامه




راستي من 28 ساله شدم. بفرمائيد كيك تولد







۱۳۸۸ آبان ۵, سه‌شنبه

اين روزها

اين روزها روزهاي جالبي هستند.
اين روزها نوشته هايي رو كه سال گذشته همين حدود نوشته ام رو پيدا ميكنم.
اين روزها زماني است كه موقع خداحافظي آرزوي آمدنش رو داشتم.
اين روزها كلاهم رو قاضي ميكنم. خودم رو ميبينم و اون رو و هر چه گذشته، تلخ يا شيرين.ميتونم مطمئن باشم چيزيو از دست ندادم.
اين روزها ديدن يه آدم پاي آسانسور ميتونه بدنم را منجمد كنه. مي تونه همه روزم را خراب كنه.ميتونم بفهمم آنقدرها قوي نيستم كه سعي ميكنم نشون بدم.
اين روزها موقع نهار ميتونم بخندم ، حاضر جوابي كنم ، بخندونم وچهره يه بي خيال رو داشته باشم . ميتونم نيمه خوشحالم رو نشون بدم.
اين روزها اين قدرت را دارم كه در جواب هر آغوشي، نوازشي ، نگاه اطمينان بخشي، بدون خجالت بغض كنم، گريه كنم و اشكم رو پنهان نكنم. ميتونم نيمه بدحالم رو نشون بدم.
اين روزها به زمان هاي از دست رفته فكر ميكنم.به جووني كه مثل باد ميگذره ، به برنامه ها و آرزوهايي كه بايد داشته باشم. به بي تفاوتي اين چند ماهه ام.
اين روزها به بستن پرونده ايي در ذهنم ميرسم.
اين روزها هر چه مينويسم رو دوست ندارم.
اين روزها فكر ميكنم اگر دوماهي ننويسم تا به كارهام سرو ساماني بدهم به هيچ جاي دنيا برنميخوره. روزي مينويسم، كه كارهاي عقب افتاده ام رو تموم كرده باشم. اين يه جريمه است واسه يه شاگرد تنبل.
خدانگهدار تا دو ماه ديگه دوستان عزيزم

۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه

سخته توصيف كردن حس و حالي كه دارم .اينكه چقدر خوشحالم.اينكه چقدر الان دلم ميخواد كسي رو كه كيلومترها ازم دوره محكم بغل كنم و صدبار ببوسمش. دوست دارم آنقدر محكم بغلش كنم كه ضربان قلبش را روي سينه ام احساس كنم. دوست دارم دستشو بگيرم بريم جايي كه هميشه كنارش مينشستم و حرف ميزديم-حرف هايي كه براي هيچ كس نميگفت -هيچي نگيم حتي بهم نگاه نكنيم ........

ديدن چند تا عكس خانوادگي تو فيس بوك عاديه. عاديه ببيني زير عكسي نوشته خواهرم.اما وقتي كه اون عكس ها براي دوست عزيز من باشه خيلي فرق داره.خيلي. ببيني كه ده تا عكس گذاشته . عكس ها رو صد بار ببيني و فكوس كني رو لبخنداش كه چقدر زندست. كه دست انداخته دور گردن خواهرش. خواهري كه آرزوي داشتنشو داشت.هميشه با حسرت به من ميگفت خوش به حالت كه خواهر داري!هيچ وقت بهش نميگفتم خوب تو هم داري؟آخه چه خواهري وقتي يه بار نديده بوديش، صداشو نشنيده بودي!وقتي ميدونستم چه حسي نسبت به اون داره، وقتي بهش حق ميدادم، سعي نميكردم نظرشو عوض كنم.

برام نوشتي" آدما عوض ميشند،تصميم گرفتم كه ديگه خشمگين نباشم ، آدما رو دوست داشته باشم. شايد از زماني كه بابام مريض شد. شايد نميدونم ميخواهم بگم من دختر مامان ام ، كه مثل كوه قوي و مثل دريا مهربون بود.شايد من بزرگ شدم"

خوشحالم كه روحت آنقدر بزرگ شده كه ميتوني ببخشي ، ميتوني دوست داشته باشي كسايي رو كه در حقت بدي كردند، در آغوش بگيريشون و بخندي، بخندي، بخندي....






۱۳۸۸ مهر ۲۷, دوشنبه

دخترك

من خسته و كوفته دراز ميكشم . چشمامو ميبندم. سرم درد ميكنه. خيلي.
دخترك از تخت خودشو ميكشه بالا. حسابي شيطونيش گل كرده.
خواهر من و مامان اون به زور از اتاق ميبرتش بيرون .چراغ رو خاموش ميكنه. درو ميبنده.
من بين خواب و بيداري دست و پا ميزنم. نميدونم چقدر گذشته. تو اتاق ساعت ندارم. ميام بيرون تا چشم دخترك ميوفته به من براق ميشه"تو باس اوومدي" من گيج نگاش ميكنم "برو بخواب، برو برو، برو بخواب".خندم ميگيره از بس كه اين موجود جدي جدي دستور ميده. اگه زورش به من ميرسيد حتما پرتم ميكرد تو اتاق.ميگم چي كارم داري خوب؟!؟ با حالت تهاجمي "برووو بخوااااب"
منم دستورشو اطاعت ميكنم، از خدا خواسته برميگردم تو اتاق و اين بار خوابم ميبره. نميشه سرپيچي كرد خوب.
خواهرمن و مامان دخترك: شما! چرا با خاله جونتون ! اينطور حرف زدي؟
دخترك: كوچه علي چپ..
خواهرمن و مامان دخترك: اصلا كار خوبي نبود.اينجا خونه خاله جونه!شما! نبايد اينطور حرف ميزدي؟
دخترك: مامان شيرمو با ني بخووونم!
خواهرمن و مامان دخترك: اصلن هيچي نميشنوم!
دخترك:من حرف بد نزدم. اوفتم بخواب، بخوابه خوبه ، بخوابه كه صبح زود پا شه اشغالا رو ببره بيروون!!!!

اگه من باشم ميگم دو سالشه ولي اگه مامانش باشه ميگه دو سال و سه ماه و پونزده روز! اگر به چشم خودم شكم گنده خواهرمو نديده بودم،اگر اون روز توي بيمارستان نمي بودم و توي اون دستگاه كذايي با لكه هاي خون چسبيده بهش نديده بودمش. فكر ميكردم خواهرم رفته اونو از بقالي سر كوچه خريده يا... اما نه، با اون شباهتش به باباش و از اون ستم بارتر مادربزگش نميتونم گزينه جابه جا شدنش تو بيمارستان محتمل بدونم.اين موجود محض رضاي خدا يه ابسيلوون به خواهر ما شبيه نيست، ولي همه اينا باعث نميشه جون من براش درنره به ويژه كه چند ماهيه حسابي بلبل زبون شده و يه حريف قدر شده واسه چيزي كه من عاشقشم. سروكله زدن ، لج درآري و كري خوني و در انتها حال كردن از جواباش و جبهه گيريش. حالا اين دخترك هشتاد سانتي كه حسابي قضيه رو جدي فرض ميكنه و سينه سپر ميكنه چه جور. با اون حافظه عجيبش كه همه چيزو مثل دوربين ضبط ميكنه تا چند روز چپ ميره راست ميره ميگه با خاله دعوامون شده و با هم قهريم."خايه منو اووشته" همش به خودم ميگم ديگه سربه سرش نميزارم ولي واقعا دست خودم نيست، خواهرم ميگه همش به خاطر اينه تو بچگي با خودت اينطور بودن. خودم كه فكرشو ميكنم ميبينم يه دختر تپل و سفيد و مو فرفري كه نوك زبوني حرف ميزده، خوراك اين بازياست، حق ميدم به ملت كه سر به سرم ميذاشتن. واقعا ظلم نيست خاله يه دختر شيطون و بلبل زبون باشي و به اين راحتي از كنارش رد شي.
تصميم گرفتم كمتر سربه سرش بزارم چون فرق شوخي و جدي رو نميفهمه ابداا.از طرفي وقتي اين جوجه باهام قهر ميكنه مامانش ناراحت ميشه هم از دست من كه سر به سر دردونه اش ميزارم هم از دست حرفهايي كه دخترك ميزنه، چون خواهرم ميخواد به همه دنيا ثابت كنه دخترك خيلي مودب و مهربونه و عاشق خاله هاشه. عاشق خاله ايي كه شب زود ميخوابه كه علي طلوع اشغال بيرون ببره.




۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

سلامت رواني

تمام وسايل توي كيفم رو در ميارم و دوباره دست ميكشم ته كيفم . نيست.گوشيمو جا گذاشتم.خيلي وقته كه ساعت نميبندم.سرمو كج ميكنم به اميد اينكه تاكسي ساعت داشته باشه ولي نميتونم جايي كه ساعت بايد باشه رو ببينم. به خانم بغل دستي نگاه ميكنم به مچ دست هاي گره كردش، ميخوام بپرسم كه راديو 7:30 رو اعلام ميكنه و بعد ميشنوم كه اين هفته، هفته سلامت روان هست و از اين ميگه كه چرا ايراني ها از رفتن به روانپزشك و روان شناس فرارين و اينكه برآورد ميشه 15 تا 20% ايراني ها به بيماري رواني دچارند. به اون درصد فكر ميكنم كه بيشتر از اينهاست ، به خودم و به شماره هايي كه ته سررسيد يادداشت كردم. به اون جلسه مشاوره كذايي فكر ميكنم به فرم هايي كه تند تند پر ميكردم. به تكرار سوال فكر كردن به خودكشي، به سردرگمي ام در جواب به سوال كاهش نياز ج.ن.سي. به شكست گزينه افسردگي . به حال خودم و حال مشاور كه تمام سعيشو ميكرد كه به جاي مشاوره دادن اسمي براي حال من پيدا كنه. به تكرار شدن " آره آره حق با شماست" بعد از هر جمله ايي كه ميگفتم.
با اين درصد بالاي افسردگي،با اين همه اختلال هاي جورواجور رواني، با آدم هايي كه متوجه غير نرمال بودنشون نيستن يا اگر هستن از بيانش خجالت ميكشن، ميترسن و حتي ناديده ميگيرنش.باپزشكان و مشاوراني كه به سرهم آوردن ساعت مشاوره فكر ميكنن، هفته سلامت روان هم ميگذره انگار نه رواني آمده و نه رواني رفته.
------------------------------------------
الان زير پاي ما لرزيد،زير پاي شما چطور؟يعني زمين لرزه بود؟؟

۱۳۸۸ مهر ۲۳, پنجشنبه

روايت من

به بهار گفتم اگر تو بيايي منم ميام.به دو دليل. دوم اينكه من اصولاً توي يه جمع جديد و ناآشنا راحت نيستم و تجربه ثابت كرده اگر تنهاباشم شصت پام ميره تو چشمم، بي بروبرگرد وحتماً بايد يكي رو پيدا كنم تا در لحظات حساس پشتش سنگر بگيرم . حالا بزاريد به حساب اعتماد به نفس پائين يا هر ضعفي كه دوست داريدو اول و مهمتر اينكه دوست داشتم اين دختر جون رو ببينم.
قرار شد ما درب ورودي پارك همديگرو ببينيم و از آنجايي كه بهار يه مقداري تاخير داشت.نشستم، ديد زدم، پا شدم ، چرخيدم، دوباره ديد زدم، دوباره اومدم سمت در ورودي از آنجايي كه به كبريت بي خطر بودن خودم ايمان داشتم با مقداري اشتباهات محاسباتي اجازه گرفتم و كنار يه بابابزرگ نشستم. نشستن همان و لبخند واينا وهوا خوبه و چه روز زيبايي اينا همان!حالا اينكه واقعا استاد دانشگاه بود يا شيزوفرن بود رو نميدونم ولي زمينه كاري و تحصيليمون خيلي نزديك بود و در حال گفتمان كه بهار سر رسيد و با عجله خداحافظي كردم . هي گفت حالا باش و اينا ولي ديگه فكرشو نميكردم كه... در ادامه ميخونيد.
بعد از ابراز احساسات از ديدن بهار رفتيم بچه ها رو پيدا كرديم كنار درياچه -اي جانم- مثل بچه هاي خوب، مودب و بي صدا نشسته بودن. البته بكتاش رو تو پله ها ديديم و با اينكه حدس ميزديم اون باشه ولي خودمون رو زديم به اون راه!حالا چه مرضيه نميدونم.پذيرايي چه جور! هر كي نيومد اين قسمتو واقعا از دست داد-باتشكر- در اين ميان پرانتز باز، بابا بزرگ مذكور سروكله اش پيدا شد. گفت به به !چه جاي با صفايي اون ور قفس حيونا رو ديدي! انگار 5 سالمه! اي خدا و.... و در انتها شماره دادو...... باز اي خدا .پرانتز بسته .به زور و ضرب بچه ها خودشونو معرفي كردن ، وب بعضيا رو خونده بودم خيليا رو هم نه. خوب خوشبختانه كسي اينجا رو نخونده بود. الهي شكر. چيك چيك عكس ميگرفتن .اميدوارم بتونم عكسا رو ببينم. يكي ميرفت يكي ميومد ولي خوب من بودم و مثل بيد ميلرزيدم. هوا تاريك شد ماها آواره از اين ور به اون ور به دنبال" نور". عاقبت يه جا رو پيدا كرديم و همين ديگه ، همچنان ميلرزيدم . خوب بود. چند بار خواستم زمينو گاز بگيرم نميگم از دست كي! خواستم لپ يه سري افراد رو بكشم خوب نشد با اون "تجربه بالا" گفتم بشين سر جات. متوسط سن 20 ! جيك جيك جوجه هاي من. يكي ديگه تو راه بود ولي جدي جدي داشتم يخ ميزدم و من وبهار خداحافظي كرديم . يه سري خيلي!!! اصرار كردن بمونيم ولي نميگم پشت بندش چي گفتن . ديگه همين بقيه اش رو دوستان ميدونن كه چي شده و نشده.تجربه جالبي بود كلاً. ديگه هر كي خوبي بدي ديده ببخشه!! منم ميبخشم باشه!با تشكر ويژه از دست اندر كاران!
اسم ولينك بچه ها رو بعدا ميزارم . نميخوام كسي رو جا بزارم يا اشتباه كنم.
دوباره با تشكر

۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

رفتي اما....

باورت ميشه امروز دو تا از بچه ها بهم زنگ زدن و گفتن كه تو كجايي و ما نگران شديم، فقط به خاطر اينكه دير آمدم شركت . ميدوني چرا ؟؟ چون تو رفتي بي خبرو ما چهار روز بعد فهميديم كه ديگه تو رو هيچوقت نمي بينيم. تو و اون لبخندتو، تو اون و شكمي كه داشت كم كم خودشو نشون مي داد. نميبينمت كه بپرسيم ني ني چيه؟ چند وقت مونده تا بياد و هي نگات كنيم كه چقدر عوض ميشي و بگيم مريم به اون لاغري رو ببين كه...
امروز جند بار ديدمت تو رستوران و نزديك آسانسور جايي كه آخرين بار ديدمت وپرسيدم ني ني كي دنيا مياد؟ گفتي دي گفتي دخمله گفتم دختر دي ماهي مثله من! چه شود. ديدي نيومد ؟ برگشت از نيمه راه و تو رو هم با خودش برد. نيومد، نموند ، نموندي كه ...
از تو و برات نوشتن سخته شايد خيلي نزديك نبوديم ولي تو اين سه سال تقريبا هر روز توي رستوران ميديدمت هميشه يه جا مي نشستين، تو با بچه هاي ... اگر دور بوديم حداقل لبخندي نصيبمون ميشد . اگر از لباسم خوشت ميومد ميگفتي وقتي اون سريال پخش ميشد هر بار كه منو ميديدي ميگفتي كه امروز بيشتر شبيه ب.ج شدم يا اينكه ديروز.
نميخوام به رسم ايراني ها بگم كه بهترين بودي اما چيزي كه از تو برام مونده دوست داشتنيه،دوست داشتني.
رفتنت تنلگري بود كه لرزشش رهام نميكنه، باور كن. نميدونم چقدر طول ميكشه كه چشمام عادت كنه كه دنبالت نگرده و باورم شه كه نيستي،انگار كه هيچوقت نبودي و دوباره پشت گوش بندازم كه فرصتم ميتونه تا همين لحظه باشه. تمام.

۱۳۸۸ مهر ۱۷, جمعه

آخر هفته

از فواید مهمون اونم مهمونی که بار اوله میاد خونه ات اینه که مجبوری خونه رو برق بندازی.دیشب من واجی جونم افتادیم به جون خونه و نشون به اون نشون که سه کیسه بزرگ زباله جمع کردیم.دیگه شده بود سوژه خنده که اگر همسایه ها ما رو در حال خارج کردن این کیسه ها ببینن چی فکر میکنن در مورد ما....
خیلی خوشحالم که ارشد قبول شده تهران و دوباره میتونم ببینمش و باهم باشیم. با همه دوستایی که دارم فرق داره. پرانژی و غیر قابل پیش بینی!امروز از وقتی آمد حرف زدیم و خندیدیم تا رفت.یه زمانی کارای غیر منتظره و عجیب غریبش گیج و ناراحتم میکرد ولی بعد از 4 سال که دور بودیم از هم، یه جورایی هر دومون تعدیل شدیم.نه من دیگه خطیم نه دیگه اون غیر خطی.آخ چقدر این رفتاراش منو سر ذوق میاره.
اجی جون رفته اصفهان. واسه همین چند روزی تنهام. خیلی مسخرس! من که بزرگترم وقتی میرم مسافرت و اون تنها میمونه اینقدر نگرانش نیستم که وقتی من تنها میمونم و اون میره مسافرت. همش نگرانه نکنه من دپ بزنم و ....راستش نگرانیش بی مورد نیست، من طاقت تنهایی رو ندارم اصلا و به محض تنها شدن انواع احساسات وا فکاربد و مضخرف میان سراغم منم که ماشالا اشکم دم مشکم. با اینکه خیلی وقتا هر کدوممون سرش به کارخودش گرمه ولی الان خیلی نبودشو حس میکنم.

۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

ای خدا...

ای خدا یعنی من اینهمه شکل کار و درسو تلاش و پیشرفتم.اگر هستم چرا محض رضای تو هم که شده نمیشینم سر درس و مشقم.فقط این شکلو دادی به من که یکی بشینه روبروم و همش در مورد وضعیت شرکت های... ازم بپرسه وآخرش بگه اگر موقعیت کاری بود به من بگو من دوست دارم تو یه شرکت ... کار کنم.ای خدا سرمو به کدوم دیوار بکوبم تو راضی تری..........
------------------------------
چند روز پیش سره میز نهارآروم گفتم ای خدا.... طبق عادت همیشگی. همکارمسنم گفت چی شده؟ خندیدم و گفتم هیچی. خندید وگفت خوب نقطه بزار برو سر خط. خشکم زد.
------------------------------
ای خدا ,من این همه صدات میکنم یه ندا بده, نکنه صدام نمیرسه.

۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه

الی و زنانگی

حتی اگر زیبایی خیره کننده ایی نداشته باشی ، نه نگاه اغواگرانه ایی و نه حرکات آنچنان ظریفی،نه خنده دلربایی آنطور که حتی بین ده دختر به چشم نيايی، باز هم چیزی درونت هست که شاید خودت ندانی یا نخواهی بدانی یا بخواهی چشمت را به رویش ببندی, وقتی که به خودت حق زنانگی ندهی ،وقتی وجود خودت را انکار کنی،به خاطر اشتباهات دیگران، به خاطر سوء برداشت ها خودت رو زیر پا بزاری، میبینی که باز همانی هستی که باید باشی. مثل مویی که اگر هزاربارنگ بخوره بعد ازمدتي، رنگ خودشو نشون میده.
بايد بشيني كنارمردي و انعكاس هر حركت آروم و پنهوني خودتو رو تو چشماش ببيني، بايد دستت رو بزاري تو دستش تا بهت يادآوري شه چقدر ظريفي.بايد ببيني لبهاش شكل لبخند ميگيره وقتي تو حتي بي دليل ميخندي ، كه بياد بياري كه انگار اِ منم دخترم. انگار. بايد كه كم بياري خيلي كم ، آنقدر كه دنبال پناهي بگردي.دست گرمي و نگاه پر شوقي.كه بياد بياري كه هر طور باشم باز دخترم.
از زمانی که آنقدر بزرگ شدم که به چشم بالغ بیام، از روزی که فهمیدم زنانگی هست و مردانگی. از روزی که فهمیدم میشه با دلبری خیلی از کارا رو پیش برد، میخواستم دلبری رو بزارم واسه کسی که باید دلشو ببرم و برای بقیه آدم باشم. آدمی جدا از جنسیتش. خیلی جاها حتی از حق خودم گذشتم چون میدونستم باید با کسانی روبرو بشم که صرفا منو به چشم یه دختر جوون میدیدن تا یه شخصیت حقیقی. توی دانشگاه دلم رضایت نمیداد پسری رو بدوونم وازش بیگاری بکشم بدون اینکه دوستش داشته باشم در حالی که میدونم همه دلیل همراهی اون پیدا کردن دقاقیقی که بتونه دو کلمه حرف بزنه. به جاش ترجیح میدادم گوشت تلخ باشم. همه دقايق رو باهم بهش تقديم كنم و روراست باشم.
از زمانی که شاغل شدم.تمام سعیمو کردم که به همه به یه چشم نگاه کنم. نه مرد، نه زن. نه مجرد نه متاهل. به جز افرادی که باهاشون صمیمی هستم، با همه همکارا یه رابطه معقول در پیش بگیرم که بی ادب و غیر اجتماعی نباشم.
مدتهاست آنقدر روابط محدودي دارم كه فكر ميكنم داره يادم ميره كه كي هستم. آنقدر كه سعي كردم جدا از جنسيتم باشم كه از ياد بردم با جنسيتم چطور باشم.از بس دلبري نكردم نميدونم چي هس و چطور ميشه دل برد. شايد ياد گرفتني نباشه و فقط بايد فطرتم رو بيدار كنم . بزارم غريزه ام يه كم فرمان بده واين الي يه كم گوش كنه. اگرچه ميدونم تو اين راه شايد تجربه هاي تلخي پيش روم باشه ولي ميخوام. چه ميشه كرد.
يواشكي: امروز ميخوام برم يكي رو ببينم.همين. خيلي نميشناسمش. نميدونم بعدش چه حسي خواهم داشت. راستش يه كم ميترسم.هرچي باداباد.

۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

فكر امروز

چند تا نوشته نصف ونيمه دارم كه دوست دارم تمومشون كنم و بزارم اينجا. من نوشته هاي خودمو چند بار ميخونم و پست هاي قديمي ترو و به خودم ميگم چه جالب!
خيلي كار دارم واسه انجام دادن، خيلي ايده دارم واسه لذت بردن از بيكاري ولي نه كارامو انجام ميدم ونه تفريحي. نه موقع كار آرامش دارم نه بيكاري.
اين دو مسافرت پشت سر هم داغونم كرد. روحيه ايي رو كه از رفتن به خونه گرفته بودم توبيگاري كيش از دست دادم و بدتر از آن اين انفولانزاي لعنتي. بدنم بي حسه . دوست دارم خودمو لاي پتو بپيچونم. دستم سرده و بي حسه،ديشب موقع خواب دلم يه دست گرم ميخواست. ميخواستم به خواهرم بگم بيا دستمو فشار بده تا من خوابم ببره! ولي روم نشد. چرا؟
ما دوباره تنها شديم. ته تغاري برگشت. همش دعا ميكنم خيلي زود راهشو پيدا كنه و از سردرگمي دربياد. همش فكر ميكنم بايد چي كار كنم كه زندگيمون رو غلتك بيوفته.كار،كار،درس،درس،كار خونه و خستگي.بايد به فكر يه برنامه ريزي دقيق باشم. يه جوري كه از اين بن بست در بيام.

۱۳۸۸ مهر ۱۰, جمعه

تصور دردناک

سی و پنچ سالو داشت .آرایشش به خط چشمی و خط لبی ختم میشد بدون رژ لب.اولین بار توجهمو وقتی جلب کرد که به جمله ایی که مخاطبش من بودم واکنش داد.در واقع متوجه آشنایی من و همکارم نشد .وقتی منو همکارم شروع به صحبت کردیم، یه جوری وا رفت.من هدفونم رو گذاشتم، اونم گذاشت.همکارم گفت دوباره بی جنبه بازی درآوردی؟ خاموش کن گوشیتو. گفتم رو فلایت موده.گفت به هر حال . ما مشغول حرف زدن شدیم . از شرایطی که این بار در حین ماموریت پیش آمده بود از بی نظمی و ناهماهنگی. صدای نفس های مقطعش منو جلب کرد. بی هوا سرمو برگردوندم، روسریشو تا زیر چشماش پائین کشیده بود. روسری طرح پوست پلنگی. خدا رو شکر کردم که من و نگاه متعجبم رو نمیبینه. تو صندلی فرو رفته بود.به صفحه گوشیش نگاهی انداختم شاید بفهمم کدام ترانه اینطور احساسشو برانگیخته. تراک 3 . همین. دوباره ما سرگرم حرف شدیم ولی نفس هاش و صدای گاه و بی گاه کشیدن بینی در پس زمینه بود. چند دقیقه ایی هدفون رو درمیاورد و کمی آروم میگرفت ولی به محض گذاشتن هدفون دوباره شروع میشد. هدفونم رو گذاشتم وپاهامو کشیدم سعی کردم آروم باشم و بهش فکر نکنم من میشنیدم........
همین حسی که دارم، حتی وقتی از تو دورم، تلخ و بیمارم، چقدر خوبه، چقدر خوبه.....
همین بس که میدونم خوب خوبی ، خواب خوابی ،من که بیدارم چقدر خوبه، چقدر خوبه....
همین بغضی که دارم، همین ساز شکسته، دلیل از تومردن، از تو رفتن تا تو برگشتن چقدر خوبه، چقدر خوبه ....
همین اشکی که غلطید همین دستی که لرزید همین دردی که پیچید از غم تو، از صدای من چقدر خوبه، چقدر خوبه.....
چقدر خوبه که هستی اگه حتی بد بد . اگر حتی غریبه مثل سایه پا به پای من چقدر خوبه چه بی نوره ستاره همین که تو بخندی چه بی رنگ اقاقی پیش لبهات وقت شکفتن چقدر خوبه چقدر خوبه .....
همین حرفی که کم شد از لب من تا ترانه از توپر باشه چقدر خوبه....
همین وزنی که گم شد تا دوباره عاشقانه از تو پر باشه چقدر خوبه، چقدر خوبه....
و عجیبه که اشک نمیریختم که بارها با شنیدنش بغض کرده بودم اشک ریخته بودم و دیدنش رو از غریبه ایی دریغ نکرده بودم واین بار نه برای حس کهنه و گمشده خودم که برای زنی که کنارم پنهانی اشک می ریخت، از دردی که میکشید و من حتی نمی تونستم حدسشو بزنم و از تصور دختری که کنار هر غریبه ایی اشک ریخته بود و از نگاهی پنهانش نکرده بود،از دردی که با خودش هر جا برده بود، دلم لرزید.از تصور دردناک خودم از چشم دیگران.
-------------------------------------------------
همیشه فکر میکردم خیلی پوپولیستسه که یه ترانه رو بیاری وسط نوشته ات ولی وقتی خودشو میندازه وسط ماجرا چی کار میشه کرد.

۱۳۸۸ مهر ۵, یکشنبه

ماموریت در کیش

اینجا به قدری هوا شرجیه که همه جا رو بوی نم گرفته،همه چی چسبناکه.از بخت بد جوراب روفرشی هامو نیاوردم . این هتل هم که گندش رو درآورده یه دمیپایی رو فرشی نذاشته تو اتاق. وقتی راه میرم پاهام میچسبه زمین. بازدید صبح هم کنسل شد چون طرف مقابل نیومده هنوز. ما هم عین بدبختا از ساعت 7 صبح بیدار شدیم. هر چه منتظر شدیم نیومدن. به لطف وایرلس، دم و دقیقه تو وبلاگا چرخیدم. هرچه وبلاگ دونفره عشقولانسی بود سر زدم و با همه عسل ها، جوجوها، نانازی ها و شوشوها و گوگولی ها، پیشی ها و خرسی های وبلاگستان اشنا شدم و شونصدتا وبلاگ با عنوان ما عاشق همیم و میمیریم و دوسش میدارم و .... دیدم وبسی دعا کردم که مستدام باشند و خدا به ما هم عنایتی کنه و افتخار اینو پیدا کنم تا یه وبلاگ پیشول پنبه ایی به جامعه بشریت هدیه کنم.
خوب جونم براتون بگه دیگه چی کار کردم... اها رفتم چت روم یکی نیست بگه با این شانست کجا راه افتادی رفتی دختر گنده؟هی ای اس ال پرسیدن و پرسیدم وتا دلتون بخواد بابابزرگ وجوجو به پستم خورد.چند تایی هم پیشنهادهای بیشرمانه داشتم که از خدا که پنهون نیست ولی از شما چه پنهون بعد از ایگنور کردن چند نفر شیطوونه گولم زد و نیم ساعتی با یکی که دنبال یه مانکن واسه صیغه میگشت گپ زدم و به خودم امیدوار شدم که میتونم یه پسرو سر کار بزارم و حسابی شاکیش کنم. نه واقعا الان خیلی امیدوارم خیلیییی.ماموریت با موفقیت انجام گرفت خیلییییییییی.
دلم میخواد یه کم بخوابم از بس که این ملافه ها نموره دلم نمیاد بخوابم . بعدظهر هوا بهتر بشه قراره بریم حقوق مهرو یه جا خرج کنیم و با جیب خالی ایشالا برگردیم تهران.البته اول از همه باید یه دمپایی بخرم و بعد بقیه مرکز خریدو.
همکارم بازم گفت تو پسر میشدی خیلی بهتر بود؟ دوست داشتم بپرسم چرا؟ ولی بهتر دیدم بحثو به شوخی رد کنم.چند وقتیه به خصوصیات پسرونه توخودم حساس شدم. دوستشون ندارم.چرا؟

۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه

میخواد که........


بعضی وقتا همه چیز خوبه شاید خوب نباشه عادیه درگیرزندگی، همین، اما بعضی وقتا ورق برمیگرده حال بدی پیدا میکنه. حال کسی رو داره که دست و پاش رو بستن، یه قربانی،کسی که حقش رو خوردن. همه چیز از آنجا شروع میشه که این دختر چند وقتیه از سرکوب کردن احساساتش خسته شده ، خسته شده که بگه عجله ایی نیست، مهم نیست، وقت زیاده، خدا بزرگه....
متاسفانه نمیتونه خودشو گول بزنه ، نمیتونه به خودش دلداری بده و نه میتونه منطق و استدلال بیاره.فقط دست وپا میزنه احساس میکنه تو شرایطی گیر افتاده که قدرتی واسه تغیرش نداره. اگر میدونست کجای کار می لنگه، کجای کارو اشتباه کرده، شاید میتونست یه کاری کنه که یه کم آروم بگیره .دست از سرزنش خودش برداره. ای کاش چار تا مورد یادش میومد که زیاد خواسته بود، کم گذاشته بود ، تو روابطش اشتباه کرده بود. اونطوری حداقل چیزی واسه توبیخ خودش پیدا میکرد. اونوقت یه دل سیر گریه میکرد و میگفت دیگه اون کارو تکرار نمیکنم.
خسته است از تنهایی،ازفکر کردن به معنی یه نگاه یه حرکت، از روابطی که واسه خالی نبودن عریضه است ،از فرصت بیشتر،توقع کمتر، از تو خیلی خوبی و من کم آوردم. از یادآوری یه لحظه قشنگ ،لبخند ماسیده بر لب، آرزوی باطل که ای کاش......، از گریه وقت خواب.طعم شور اشک ، چشم پف کرده وقت بیداری.
شاید که سرابی بیش نباشه ، گیرم که سخت باشه ، سخت تر از تنهایی ولی میخواد که .........

۱۳۸۸ شهریور ۲۸, شنبه

اينطوري بهتره،آره

آئينه رو ميده دستم ميگه نگاه كن، خوبه؟نيم خيز ميشم نگاه ميكنم،لبخند ميزنم و ميگم خوبه وفكر ميكنم چرا اون ابروم كه برداشته نشده خاكستري به نظر مياد.يه خانوم ميانسال نگاهم ميكنه خيلي عميق انگار داره به يادش مياره منو كجا ديده، من لبخند ميزنم اون هم . ميگم ميخوام چتريمو كوتاه كني ، ميگه يه كم ميشيني موهاي اين خانومو چك كنم؟ ميشينم ،گاهي نگاهم به آئينه روبرويي ميوفته ، فكر ميكنم يه كم تابه تا نشده؟ ابروهامو ميدم بالا، خوب نگاه ميكنم و لبخند ميزنم. خانوم ميانسال هم.
ميگه اينقدري خوبه ؟ لبخند ميزنم و ميگم خوبه ؟ ميگه مباركه و موهاي موج دار ميريزه روي زمين. منم ميگم مباركه . تو دلم. دست ميبرم تو موهام وتارهاي سفيد رو نگاه ميكنم و با خودم ميگم رنگ مو . برشورها رو ورق ميزنم هوس رنگ عسلي ميكنم و به رنگ طبيعي موهام فكر ميكنم كه از وقتي موهاي سفيدم زياد شده زير يه لايه رنگ زندوني هستن . يه رنگ 4.0 ميگيرم و ميگم بهتره به رنگ موهام نزديك تره.
با حوله ميشينم جلوي آينه صورتمو ميبرم جلو و با دقت نگاه ميكنم به موهام رنگش كاملا طبيعيه. با چتريم بازي ميكنم وميگم كمتر پيچ و تاب بخوريد،لطفا.صورتمو عقب ميبرم و احساس ميكنم كه بچه تر نشون ميدم.حس خيلي خوبيه ، به آئينه نگاه كني و به جاي يه دختر خسته و آويزون يه دختر شاداب ببيني.ميتوني بفهمي كه چرا همه دوست دارند به جاي يه دختر غمگين و كسل و خسته يه دختر شاد و سرحال ببينند.
--------------------------------------------------
امروز دارم ميرم دزفول . شش ماه گذشته، آخرين بار تعطيلات نوروز آنجا بودم. دلم خيلي تنگ شده.دوست دارم زود اين چند ساعت بگذره، زوووود لطفا.

۱۳۸۸ شهریور ۲۴, سه‌شنبه

ميتوني بخوني به يه شرط

وقتي تصميم گرفتم كه بنويسم . ميخواستم حرف هايي رو بزنم كه هيچ وقت جرات به زبان آوردنشون رو نداشتم.ميخواستم خودسانسوريم رو بشكنم.اگرچه اينجا راحت ترم باز همچنان گاهي خودم و احساسم رو سانسور ميكنم.امروز وقتي گفتي چرا نمي نويسي،نميدونم چرا نتونستم بگم نه و خودمو راحت كنم.اگرچه تو خيلي از چيزهايي كه نوشتم يا خواهم نوشت رو ميدوني ولي وقتي گفتي بده بخونمش ، احساس كردم اگر تو بخونيش من نمي تونم آنطور كه بايد راحت بنويسم. ولي الان فكر ميكنم كه اينطور نيست . چون ميخوام تمرين كنم كه خيلي سخت نيست شكستن حصارهايي كه دور خودم كشيدم.
يه شرط داره و اونم كه هيچ وقت در مورد چيزهايي كه اينجا مينويسم ، رودررو حرف نزني واگر خواستي تو هم برام كامنت بزار.شايد خوب باشه كسي رو كه ميشناسي يه جور ديگه بشناسي.

۱۳۸۸ شهریور ۱۷, سه‌شنبه

يادآوري

بگي بيا بريم اون نيمكت هاي روبروي كتابخونه بشينيم . اين روزا كه بگذره ديگه همديگرو نمي بينيم .همين كه دستمو بگيري تو دستت و نوك انگشتمو فشار بدي، همين كه بگي الي يه چيزهايي هست كه گفتنش سخته ولي ميخوام فقط تو بشنويش، يه حلقه اشك آمده نشسته تو چشمم بدون اينكه به چيزي كه ميخواي بگي فكر كرده باشم .......
با نگاهت به دستت اشاره كني .بگي اون تصادف لعنتي.سرتو بندازي پائين . تو بگي و من بشنوم .
پدر و مادرمو توي اون تصادف از دست ندادم...
با تعجب نگاهت كنم!
تصادف ..... بيمارستان.....مادر..... ويلچر....رفتن پدر......تنهايي مادر......دل شكسته ....... ازدواج پدر......خواهري كه هرگز نديديش و نميخوايي كه ببينيش.......سرطان ....... رفتن هميشگي مادر..... تنهايي ......تنهايي.......تنهايي.......
تو بگي و من اشك بريزم . به جاي اينكه من بغلت كنم تو بغلم كني و اشكامو پاك كني و بگي خدا رو شكر. ميتونست بدتر از اين باشه... چشمام اگر نبودن چي.....
ميايي تهران خبرم كني . از دور ببينمت كه لاغرتر شدي . تو بگي اصلا عوض نشدي، منم بگم تو هم . من بگم تو بگي ، بگي كه پدرت آمده پيشت، اصلا حالش خوب نيست و با زن و دخترش رابطه اش شكرابه.بخوام بگم پرتش كن تو كوچه،چرا تو بايد جورش رو بكشي ولي به جاش فقط نگات كنم .تو بگي چي كار كنم كسي جز من نداره.... و من آب بشم از درد دل هاي مسخره ام.
بايد قول بدي هر وقت آمدي تهران خبرم كني تا يه نيمكت يه جايي پيدا كنيم دوباره بشينيم كنار هم . دوباره بهم يادآوري كني كه چقدر خوشبختم. وقتي حرف هاي بيخود ميزنم انگشتت رو بزاري رو پيشونيم و بگي كه چقدر ديونه ام.
يادت نره........

۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

مگسي مي باشم

1-امروز اخلاقم مگسيه حسابي. از صبح درگير كاري هستم كه دو هفته پيش به من ارجاع شده ، زير بقيه كارها مونده بود، نديدمش . چند روز پيش آقاي رئيس آمده سراغشو گرفت. پاك آبروم رفت. امروز حتما بايد تموم بشه ولي هر بار كه ميره كه بره پي كارش دوباره يه مسئله ديگه بالا مياد. شونصد بار زنگ زدم به شركت مشاور كه يه سري اطلاعات برام بفرستند ولي هنوز موفق نشدم با فرد مورد نظر حرف بزنم. ديگه اعصاب ندارم . ميخوام گزارش بنويسم مغزم هنگ كرده. افتضاح در افتضاح.

2-چند روز پيش زنگ زدم با مامان حرف ميزدم. سراغ پايان نامه ام رو گرفت و طبق معمول شروع كرد به موعظه و ول كن نبود چند بار گفتم چشم ، باشه، سعي ميكنم. متاسفانه ول كن نبود. دختره بي ادب صداشو بلند كرد كه دوست نداره خيلي در اين مورد حرف بزنه و حتما حواسش هست واين مسئله برا خودش بيشتر از هر كسي اهميت داره و...... ولي من كه حقيقت رو ميدونم اينكه امپر چسبوند همش به خاطر اينه كه از خودش راضي نيست از دست خودش عصبانيه. ماماني تو اين دخترهاپو رو ببخش خيلي پشيمونه.

3- يه سري اتفاقات افتاده توشركت در مايه هاي معرفي وآشنايي و اين جور برنامه ها ! اصلا احساس خوبي ندارم. همش به خودم بد وبي راه ميگم . از بي عرضه گي خودم شاكيم، خيلييي.

4-هنوز ليست دوستاشو تو فيس بوك چك ميكنم .با خودم ميگم حتما با اين دوست شده يا با اين يكي . با اينكه ميدونم بين ما هيچي نيست .هيچي. پس به چي حسودي ميكنم!بعضي وقتا عكس پروفايلشو ميبينم، كه انگار زل زده بهم اشكم در مياد. درست شبيه وقتي كه خداحافظي كرديم. احمقانست. چون الان خيلي بيشتر ازآن زمان به تصميمم ايمان دارم . پس چرا؟ شايد به خاطر تنهاييه نميدونم!

چي كار كنم ؟ از خودم و اين بي حوصلگي ،اين دلتنگي هاي گاه و بي گاه ، اين فكر و خيال هاي مسخره خسته شدم.اي كاش ميشد اين مغز رو يه شستشوي اساسي بدم!

۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه

غرغره اين روزا

عجب زندگي كوفتي واسه خودمون درست كرديم . ما اينجا تنها. مامان بابا آنجا تنها.از وقتي كه مامان برگشته هر وقت زنگ ميزنم خونه از تنهايي گله ميكنه،سراغ ته تغاريشو ميگيره، حق داره خونه شلوغ ما الان خيلي سوت و كوره.مامان كه سرگرمي نداره وبابا كه سرش به كار خودش گرمه ،رابطه عشقولانه ايي هم ندارند كه دلمون خوش باشه كه با خودشون خوشن.اين روزا بيشتر از هميشه دلم هواي خونه رو ميكنه. سحري هايي كه با سروصداي مامان به زور بيدار ميشديم و مامان تا برميگشت آشپزخونه ما دوباره ميخوابيديم . آخ اون موقع زمستون بود و كي دلش ميومد از گرماي رختخواب دل بكنه.موقع افطار مامان صداي راديو رو بلند ميكرد و اون وقت بود كه ما سرازير ميشديم به آشپزخونه ببينيم افطاري چيه. "ربنا" كه شروع ميشد سفره رو مينداختيم.فكر ميكنم هر خونه ايي عادت هاي خاصي دارند، اينو زماني كه خوابگاهي شدم كاملا حس ميكردم . ما براي افطار حتما تا تمام شدن اذان صبر ميكرديم. سحري رو مختصر در حد صبحانه ميخورديم با چاي و خرما افطار ميكرديم وبلافاصله شام ميخورديم . شما در نظر بگيريد ما تو خوابگاه چه مراسمي داشتيم يكي ميگفت من بايد اول نماز بخونم ،يكي با اولين نداي اذان افطار ميكرد.يكي از بچه ها عادت قشنگي داشت اون غداهاي مزخرف سلف رو از افطار تا سحري روي شوفاژ گرم نگه ميداشت،من نميدونم چطور مسوم نميشد چون من از بوي گندش دل پيچه ميگرفتم ولي اون اصرار كه نه بايد با من بخوري آخه كي با كره مربا روزه ميگيره حتما بايد پلو خورش بخوري. چه تنبل هايي بوديم ،هميشه مثل ساكنان اتيوپي دلمون قارو قور ميكرد واين تخصص رو داشتيم كه آدم 200 كيلويي بگيريم و 48 كيلويي تحويل بديم. از وقتي كه آمدم تهران و مستقل شدم،نه غذاي گرم و خوشمزه مامان هست ونه غذاي گند سلف،مجبورم كه خودم جور شكمم رو بكشم . ديروز موقع آشپزي به نظرم همه چيز بوي بد ميداد. يه بار فكر ميكردم برنج ها رو كنار يه چيز بو دار نگه داشتم بو گرفتن ، يه بار فكر ميكردم مرغ فاسد شده. تاغذا اماده بشه جونم درآمد. الان حال مامان رو كه نشسته ،عينك به چشم و روزنامه بدست خوابش ميبرد رو ميفهمم.خيلي دلم تنگه خيلي.

حالا كه حرف مادر شد،دوست دارم از زماني بنويسم كه عيد نوروز با ماه رمضان هم زمان بود. عيد اول ننه بود. بر خلاف هميشه منم با خودشون برده بودن. بين قبرها ميچرخيدم .با سواد كلاس اوليم سعي ميكردم نوشته هاي روي سنگ ها رو بخونم و همش مواظب بودم پامو روشون نزارم. هنوز جاي خيلي ها آنجا خالي بود ولي در عوض يه دست سبزه بود و بابونه . يه دسته گل چيدم و دويدم سمت خاك ننه . گل ها رو گذاشتم روي سنگ.مامان منو كشيد تو بغلش و بوسيد. صورتم از اشكاش خيس شد. هنوز كه هنوزه بعد از بيست سال ياداوري آن روزا داغونم ميكنه. با اينكه بچه بودم فكر نكنيد معني رفتن و برنگشتن رو نميفهميدم ،فكر نكنيد به من گفته بودند كه ننه رفته مسافرت يا بيمارستان . خوب ميدونستم مردن چيه و خوب ميدونستم كه ننه پنبه اي من زير خرواري خاك و يه سنگ خوابيده ،خوب ميفهميدم معني اشك ها و غم غصه هاي ماماني رو.حتي اون لبخند غمگين و محو مامان روزي كه لباس سياهش رو درآورده بود. وقتي الان به يه بچه شش ساله نگاه ميكنم باورم نميشه كه منم اون موقع شش سالم بودم ، فقط خدا ميدونه كه چي تو دل و سر من ميگذشت كه نه نوشتنيه و نه خوندني.

۱۳۸۸ مرداد ۲۵, یکشنبه

صداي يك دست

چهار هفته قبل
دلتنگي ها و بي حوصلگي هاي جمعه و افسردگي دوره لعنتي همه غم و غصه هاي عالم رو گوله ميكنه تو دلم.نصف روز رو مي افتم رو تخت و سقف رو نگاه ميكنم.حس تنهايي ديونه ام ميكنه .سرمو ميزارم رو بازوم، پاهامو جمع ميكنم تو شكمم، دست ميبرم لاي موهام خودمو بغل ميكنم و ناز خودمو ميكشم.اشكام سرازير ميشه. تصوير خودمو تو ائينه ميبينم ،زل ميزنم به چشمهاي پر ،چونه لرزون و رگ برجسته پيشوني .دلم به درد مياد از ديدن خودم. زار ميزنم .
الي تمومش كن. تو رو خدا بس كن. به جاي اين فكرو خيال هاي احمقانه، تكوني بخور.ببين چه قيافه مسخره ايي ساختي؟
دلتنگي هاي نقاش خيابان چهل وهشتم رو برميدارم . به طرح رو جلدش نگاهي ميندازم .طرح عجيبي داره.نميدونم موضوعش چي ميتونه باشه. سعي ميكنم با تمركز بخونم و دور خزعبلاتي كه با پر رويي هجوم ميارن خط قرمز ميكشم. فصل اول تموم ميشه،فصل دوم رو شروع ميكنم. هيچ ارتباطي بين دو فصل نمي تونم پيدا كنم . ادامه ميدم .فصل سوم. همه تلاشمو ميكنم ،سر در نميارم. كتاب رو ميندازم پائين تخت ....

(نه داستان)!!!

تمركز رو داشته باشيد ،خوبه نيم ساعت جلد كتاب رو سياحت كرده بودم. ببينيد چه ذهن خلاقي دارم . شما بايد اين كتابو خونده باشيد تا عمق فاجعه رو بفهميد . نميدونم به حال خودم بخندم يا گريه كنم ؟


ديشب دلتنگي هاي نقاش خيابان چهل وهشتم رو برداشتم . ياد روز كذايي ميفتم . دوست دارم دوباره اون سه داستان رو بخونم البته به صورت داستان كوتاه!از اول كتاب رو برگ ميزنم. بعد ازمقدمه و تقديم ،جمله ايي هست با عنوان" يك چيستان ذن" .
"همه صداي دو دست را ميشناسند.
صداي يك دست چيست؟"
من كه تحت تاثير قرار گرفتم آدم رو ياد ضرب مثل" يك دست صدا نداره" ‍ميندازه . ولي كمتر از چند ثانيه يادم مياد كه يك دست هم صدا داره .احتمالا اين چيستان و ضرب مثل مربوط به زماني كه هنوز يك دست صدا نداشته. نه جانم يك دست هم صدا داره ، صداي زيبايي هم داره. بيخود جوسازي نكنيد. اين ها همش كار استكبار ه تا ما احساس تنهايي و پوچي كنيم .
اگر باور نداري يه بشكن بنداز بالا.
چون قرار بود اينجا جز راست ننويسم ،پس مينويسم: درسته يه دست صدا داره ولي صداي دو دست يه چيز ديگست D:

پ.ن:من هر بار اين كتاب رو ميگيرم دست پي به نكته ايي جديد ميبرم.الان به قياسي كه بين انسان و كتاب هست پي ميبرم.طرح روي جلد كتاب بالا مربوط به نقاش معروف سالوادور دالي هست. هنوز نميدونم اسم نقاشي چي هست،ولي هر وقت فهميدم مينوسيم حتما.

۱۳۸۸ مرداد ۲۱, چهارشنبه

چه ميانبر با حالي!

خيلي خستم .راهمو كج ميكنم به سمت پارك. با خودم ميگم اينطور راهم كوتاه تر ميشه و از اين آفتاب در امون ميمونم. تو حال خودمم وطبق معمول يه خزعبلاتي پيدا ميكنم تا بهش فكر كنم، كه يه دفعه يه آقاي نسبتا محتر مي رو ميبينم كه با روان پاك انگار كه توي خود خود دستشويي تشريف دارند، مشغولند، چند لحظه گيج نگاه ميكنم و به خودم ميام قدم هامو تند تر ميكنم خانم و آقايي با فاصله كمي از من به صورت زيگزاكي در حال قدم زدن هستند، چند لحظه بهم نزديك ميشن، دوباره دور ميشن،اصلا تعادل ندارند. از هر طرف كه ميخوام ازشون سبقت بگيرم ،نميشه. ميگم ببخشيد، انگار نه انگار، بلندتر ميگم و بلندتر. خانم برميگرده، خيلي استخواني و زردمبوه با ارنج ميزنه به پهلوي آقاي تپل و تشر ميزنه" چه وضع راه رفتنه" انگار خودش خيلي قشنگ راه ميرفته و دندان هاي زرد يكي درميونش ميريزه بيرون . ميرسم به فضاي بازي كه دور تا دورش نيمكت هست. يه پسر ريقو 18-19 ساله دستشو انداخته دور يه دختر تپل ،كله ها رو چسبوندن بهم، دست پسره از بازوي دختره مياد به سمت كمر چند طبقه با پررويي نگاشون ميكنم و ميگم پسر جون لقمه اندازه دهنت بردار خفه ميشي آ (البته تو دلم).از سراشيبي پارك ميگذرم ،دختر پسري رو چمن همديگه رو بغل كردن و تو حال خودشونن با ديدن من هول ميشن منم هول ميشم ، حس كسي رو دارم كه بيهوا در اتاق خواب كسي رو باز كرده! چند قدمي كه ميرم برميگردم، از اينجا به پارك مشرفم، سمت راست جولانگاه معتادهاست خيلي هاشون رو چمن دراز كشيدن و شايد خوابيدن . سمت چپ پر از دخترو پسر با خودم ميگم مگه جا قحطه واسه ديدن يار بعد يادم مياد كه قحطه. مسير خوبيه واسه ميانبر مگه نه؟!


۱۳۸۸ مرداد ۱۹, دوشنبه

خوبم!

نامه‌ام بايد کوتاه باشد

ساده باشد

بی حرفی از ابهام و آينه،

از نو برايت می‌نويسم

حال همه‌ی ما خوب است

اما تو باور نکن!

۱۳۸۸ مرداد ۱۷, شنبه

آينده

اگر امروز نمي نوشتم حتما تا فردا خفه ميشدم .مطمئن.
1-پنج شنبه زنگ زدم به دوست عزيزي.اين دوست عزيز برادر عزيزي دارد ( اينكه ميگم عزيز واقعا عزيزه البته واسه خواهر خودشD: چون دار و ندار اين دوست ماست در اين كره خاكي) جشن ازدواج برادر بود واز ته دل دوست داشتم برم ولي مراسم شيراز و از اينجا تا شيراز خيلي راه جونوم . زنگ زدم تبريك گفتم با هزارتا آرزوي خوب.
2-بعد از تبريك ، نوبته چه خبر ؟ تو چه خبر؟! ميشه.صداي دوستم در پس زمينه تصويري گم ميشه. هم دانشكده ايم با اون قد بلند و رنگ آفتاب سوخته اش كلاسور زير بغل گرفته و از در وارد ميشه از جلوي من رد ميشه تا جايي واسه نشستن پيدا كنه. كسي كه الان زير خرواري خوابيده به اين فكر ميكنم كه چيزي از اون تصوير باقي مونده؟؟ ميشنوم كه تا يك ماه ديگر پدر ميشي و زنت مثل ديوانه ها با خودش حرف ميزنه و دوستم كه همكارت بوده هر روز موقع ورود به شركت ميبيندت!. با خودم ميگم چند تا آرزو رو با خودت بردي ؟! منم ساكت نميشينم از مرگ پسر خاله ه-د ميگم كه كوهنورد بوده و از كوه سقوط كرده و ه-د هر روز كه از خواب بيدار ميشه فكر ميكنه خواب بد ديده و هنوز باور نكرده جاي خالي رو. از مرگ برادر دوست مشتركي حرف ميزنيم و.......
3-جمعه عقد صميمي ترين دوستم در شركت بود. امروز كه ميبينمش صد تا بوس و هزار تا آرزو........
4-به خودم ميگم الي چقدر وقت داري ؟ اگر زود بري با يه عالمه آرزو و كلي مسير نرفته چه ميكني ؟
5-ياد خواب پارسال ميافتم كه انگار مريضي لاعلاجي داشتم و بهم گفته بودن تا چند روزه ديگه ميميري ولي تو خواب همش نگران امتحانات بودم و كاراي شركت كه روي هم تلنمبار شده بودن . با هول و هراس درس ميخوندم و كارامو انجام ميدادم ولي يه لحظه به خودم ميومدم و به خودم ميگفتم الي تو كه داري ميميري چه فرقي ميكنه كه اين كارا و اين درسا چي ميشن.
6-يه چيزو مطمئنم من بايد دفاع كنم حتي اگر قرار باشه بميرم به قول ابوريحان آيا دانسته بميرم يا نادانسته. حالا من دفاع كرده بميرم يا دفاع ناكرده؟؟

۱۳۸۸ مرداد ۱۴, چهارشنبه

بچه بشين سر درس و مشقت

اينجا يه دختري هست خود ..ش ميدونه كيه .خودشو به هر كاري سرگرم ميكنه كه كارهاي پايان نامشو انجام نده. واقعا متاسفم براش.ادم به اين تنبلي نديدم اصلا ،اجي جون اوني كه به شما گفته نمبل نمبلا اصلا خود خود ..شه. چي بگم آخه بهش ، چكار بايد ميكردم براش كه نكردم. خوبه تا آخر ترم ديگه نتوني دفاع كني .خوشت مياداساتيد بگن خانم ... بهتر نيست به فكر دفاع باشيد احيانن !. خوبه دوستات بگن نوبري والا. يه كم خجالت بكش، بد چيزي نيستا، يه كمش اگر كارساز نشد زياد بكش شايد اثر كنه. يه تكوني بخور ،داري نا اميدم ميكني بدجور.
از ما گفتن بود از تو نشنيدن. حالا ببين كي گفتم.

۱۳۸۸ مرداد ۱۱, یکشنبه

تب

سرم گيج ميرفت بدنم بي حس بود همه وجودم ميسوخت با اين حال عرق سردي روي تنم نشسته بود.گفت بيا ببرمت دكتر ، مي دونستم از دكتر كاري بر نمياد، گفت بزار حداقل از داروخانه برات مسكن بگيرم. به ديوار تكيه كردم و زل زدم به رفتنش ،براي من فقط يه آشنا بود،اينكه چرا اينهمه نگران من شده بود براي خودم علامت سئوال بود ، با خودم گفتم نكنه..... ظاهرش چنگي به دل نميزد قدش براي يه پسر زيادي كوتاه بود و پوست سبزه بدي داشت، نميخواستم بي انصاف باشم بدي ازش نديده بودم ،اما حالم بدتر از آن بود كه بتونم به چيزي فكر كنم. سرمو چرخندم تا توي مشتري هاي داروخانه پيداش كنم. خشكم زد با پدرت از روبرو ميومدي ،يه لحظه نگاهمون به هم گره خورد ، نگاهتو دزديدي ، دردي تو سينه ام پيچيد .سرمو پائين انداختم تا رفتنتو نبينم، اما آمدي به سمت من هيچوقت اينطوري آشفته نديده بودمت. پيرهنت روي شلوار، موهاي درهم ،صورت گل انداخته، با اون چشمهاي تب دارت زل زدي بهم و گفتي خوبي؟ صدام انگار كه از ته چاه بيرون ميومد، فقط پرسيدم تو خوبي؟ داروهاتو بالا گرفتي ونگاهم كردي.چقدر دلم براي نگاه كردنت تنگ شده بود، اما دعا ميكردم زودتر بري قبل از اينكه اون با داروي مسكنش برگرده .برگشت انگار تو اصلا آنجا نيستي حتي نيم نگاهي بهت نيانداخت رو به من و پشت به تو ايستاد و دارو رو دستم داد.پر از كينه و تحقيرنگاش كردي، با تاسف سر تكان دادي و با ناراحتي نگام كردي. مي خواستم بگم اشتباه ميكني اون كسي نيست كه تو فكر ميكني ، حق نداري اينطوري نگاش كني ،حق نداري سرزنشم كني، اما صدام در نمي امد. ميدونستم اگر لب از لب وا كنم اشكم سرازير ميشه،بغض داشت خفم ميكرد ، نفسم بالا نمي آمد ،با تركيدن بغضم از خواب بيدار شدم از تب ميسوختم به خودم ميپيچيدم .
---------------------------------------------------
هر وقت خواستم حرف دلمو بزنم بغض و اشك وآه مجالي به كلمات ندادن تو بيداري نتونستم ، توي خواب نتونستم، توي دلم و براي دل خودم نتونستم.

۱۳۸۸ مرداد ۵, دوشنبه

تبريكات فراوان

*-بچه ها من 3 شنبه 4 شنبه نيستم . بياين اين كارو جمع و جور كنيم.
-ااه چرا ؟
*-دارم ميرم تبريز
-اييهههه تبريز چه خبره؟!!
*- چه خبر باشه خوبه؟ داريم ميريم مسافرت.
- اون وقت با كي؟
*-خانواده محترم
-آشنايي دوستي داريد آنجا؟
*-آره دوستم هست.
-ااا يه دوست (((:
*-آره دوست دوران كارشناسي
-اوه چه خبره! از اون موقع تا حالا!
-راستشو بگو،خبريه؟ خواستگاري ؟
- نه بابا اقاي .. الي برادر نداره.
- نه بابا واسه خودش ميگم 0-:
*-چيكار كنيم ديگه هر چي التماس ميكنم نمياد. با خانواده و گل و شيريني داريم ميريم خدمتشون ايشالا ما رو به غلامي قبول كنن D:
حالا شما در نظر بگيريد با اين دوستاني كه هر حركتي از خريد لباس و كيف و كفش تا دير آمدن وزود رفتن وخنديدن ،خوشحالي و بدحالي رو به امور خير ربط ميدن ، پيوستگي بين ابروهاتو برداري وبگي من دارم ميرم مرخصي اونم كجا تبريززززز!
--------------------------------------------------
هرچي خواهرا (خواهري كه از ديدن ابرو پيوسته كهير ميزنه) و دوستا ميگفتن بردار اينو چيه آخه تو كه ابروهات كمرنگ و باريكه . من: نههههه ابروهامو دوست دارم اي بابا اينجوري اخمالو به نظر ميايي من:نهههههههه روم نميشه،نههههههه . تا اينكه با دوستي بعد از 4 سال بيخبري در مورد تنوع و لذت بردن از زندگي ميچتيدم و خدا شاهد است اصلا نگفت اون پيوستگي رو بردار چون به ذهنش خطور نميكرد هنوز به قوتشون باقين . ولي وقتي باهاش خداحافظي كردم مطمئن بودم بايد كلكشونو بكنم.

توجه :اين متنو صاحب يه جفت ابروي خوشكل در حين گرفتن تبريكات فراوان نوشته است.


۱۳۸۸ مرداد ۴, یکشنبه

چندتا؟چقدر؟

يك در قديمي چند بار محكم بسته مي شود؟
بستگي دارد كه چقدر محكم آنرا به هم بزنيم.
يك نان بين چند نفر قسمت مي شود؟
بستگي دارد كه تكه هاي آنرا چه اندازه ببريم.
در يك روز چقدر خوبي وجود دارد؟
بستگي دارد كه چقدر خوب زندگي كنيم.
از يك دوست خوب چقدر محبت مي بينيم؟
بستگي دارد كه چقدر به او محبت كنيم.


وقتي زنگ زد گفت يكشنبه جلسه دفاع پايان نامه داره بهش گفتم سعي ميكنم بيام ولي نود درصد مي دونستم نمي تونم برم آخه كلي كار داشتم وديگه روي گرفتن مرخصي رو نداشتم.صبح كه پا شدم گفتم تو كه دست به مرخصيت خوبه امروز هم روش. كلي تو گل فروشي چرخيدم دست آخر چند شاخه ليليان سفيد و گلهاي سفيد وبنفش وحشي (حتي نپرسيدم اسمشون چيه) برداشتم و رفتم دانشگاه وقتي رسيدم ديدم بچه تك و تنها آنجاست.خانواده اش كه شهرستان هستند ،دوستان لطف كرده بودند نيومده بودند. خدا رو شكر خوب دفاع كرد.اساتيد هم كه ديدند ما حسابي تنهاييم چند تا لبخند گنده زدند و كلي احوال پرسي با من (خوب با آن شرايط من مهمان افتخاري بودم)و كم كم تا جمع و جور كنيم و بياييم بيرون و من برسم شركت موقع نهار بود.مجبور شدم مرخصي نيم روز بگيرم .
كلا من يه عادت قشنگي دارم وقتي واسه انجام يه كاري دودلم بعد انجام ميدم واز نتيجه اش راضي ام ، هي ميرم ميام ميگم، چه خوب شدا !چه كار خوبي كردما! الان دقيقا همون حالو دارم. چه كار خوبي كردمااااااا!!

۱۳۸۸ مرداد ۳, شنبه

گلايه

چند وقتيه كه ازش بي خبرم. بي خبري خود خواسته. دوستي ما خيلي زود جوش خورد ، درروزهاي ابتدايي شروع ترم اول . هر دومون خوابگاهي بوديم و اين نزديك ترمون مي كرد.ازدواج كرد و درسش رو در دانشگاه دولتي ول كرد و رفت پيام نور . با اين حال دوستي ما ادامه داشت تا اين اواخر. باهاش در تماس بودم اما نگفت كه بچه دومش رو حاملست،نگفت وقتي به دنيا آمد،نگفت تا من از دوست ديگري شنيدم . ديگه تماسي نداشتيم ولي همه سراغشو از من مي گرفتند،دلگير بودم ازش ،دليل كارش رو نمي فهميدم ولي حرف نزدم .
امروز دوباره باهاش حرف زدم ،صداي بازي بچه هاش در پس زمينه بود به جاي سئوال هميشگيش پرسيد:
- با كي زندگي مي كني؟؟!!
*-با خواهرم.
- يعني ازدواج نكردي! چرا ! پس كي؟ چرا اينطوري تو؟
جواب ندادم يعني جوابي نداشتم.
*-بچه ها چطورن؟(با تاكيد بر" ها ")
-خوبن ميدوني الان دوتان، يه پسر هم دارم.
*- خيلي وقته مي دونم حالا چرا نگفتي؟
-ترسيدم شوكه بشي!
*- چرا ! مرجان از بيمارستان شب تولد پسرش بهم زنگ زد و چقدر خوشحالم كرد وتو نگفتي ..... گلايه كردم ....
-ببخشيد كه ناراحتت كردم.
كلي باهام حرف زديم كلي خبرهاي تلخ و شيرين واسه هم داشتيم.الان ديگه ازش دلگير نيستم با اينكه هنوز دليل رفتارشو نمي فهمم.
ديگه ناراحتي ها رو تو دلم تلمبار نميكنم .حرف دلمو مي زنم قبل از آنكه وقتش بگذره و بغض بشه. دلم براي همه آن حرف هايي كه بايد مي گفتم و نگفتم ميسوزه حرف هايي كه محكوم به خاموشي شدند.

۱۳۸۸ مرداد ۱, پنجشنبه

آغاز

وقتي كه مدرسه مي رفتم وقتي مي خواستم درس بخونم دوست داشتم سر ساعت خاصي شروع كنم مثلا اگراز پنج ميگذشت و ميشد پنچ و ده دقيقه بچه حسشو برا درس خواندن از دست مي داد!! مدتي هست كه دلم مي خواد بنويسم ولي به دلايل مختلف شروع نكردم. امروز اول مرداده از آن روزهايي كه من دوست دارم كه كار جديدي رو شروع كنم و چه كاري بهتر از نوشتن.

اينجا در اين دنيايي مجازي مي خواهم تمرين كنم،تمريني براي زندگي . دلم مي خواهد جمله هاي نا تمامم رو به آخر برسونم نقطه بگزارم و از سر خط جديدي شروع كنم .