۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

تو اين آدم جدي، اين آدمي كه توي هر چيزي پي دليل و منطق ميگرده ،  كه مواظبه يه وقتي غرورش نشكنه، يا عزت نفسش زير سئوال نره، كه هر چيزو صد بار سبك و سنگين ميكنه، نكنه سبكي ترازو به سمتش باشه. يه آدمي خوابيده كه دلش با يه حرف كه نميدونه راسته يا نه گرم ميشه، لبش طرح خنده ميگيره، ,ولي تا ميخواد جون بگيره و خودي نشون بده  خيلي زود ميشنوه هي هي جم كن خودتو. مواظب باش.

۱۳۸۹ خرداد ۲۹, شنبه

حس و حال

به شدت دارم سالاد و كتلت رو مي بلعم كه "ف" درو باز ميكنه ميگه " الي ميايي چند لحظه اتاقمون سئوال دارم" ميگم باشه الان. كور نيست كه دهن پرم رو ميبينه ميگه"باشه هر وقت نهارتو خوردي بيا". يه 10 روزي هست كه مسئوليت يه كاري رو بهم دادن اگرچه هنوز خودمم هم دقيقن مسئوليت خودمم رو نميفهمم ولي قرار شده با كمك چند تا از همكارا يه گزارش آماده كنيم واسه مدير عامل. از اون گزارش هايي كه بايد هزار تا گزارش رو زير و رو كني تا يه گزارش ده صفحه ايي آماده بشه. از اون كارا كه من بهش ميگم كار گل. تو اين مدت نشده كه زودتر از 7 برم خونه. بايد بشينم يكي يكي بچه ها رو توجيه كنم. واقعا هيچي به اندازه آموزش دادن انرژي آدمو نميگيره ولي ميدونيد با اينكه خيلي خسته ميشم ولي دوست دارم همكارام اين كارو ياد بگيرند چون تا حالا بيشتر مسوليتش پاي خودم بوده و واقعا ازش خسته شدم. با اينكه خيلي از نكته ها رو خودم در طي كار ياد گرفتم يعني هيچ كس نبود كه كمكم كنه و با آزمون و خطا و راهنماي نرم افزار ياد گرفتم ولي سعي ميكنم به صورت ام پي تري هر چيشو ميتونم انتقال بدم. ادعاي بامرام بودن ندارم اصلا ،يا اينكه فكر كنم دارم لطفي ميكنم چون اگر لطفي باشه اول واسه خودمه كه از شر باري كه رو دوشمه، كم كم خلاص ميشم. 
خستگي كار به طرف، اصلا حال خوبي ندارم.واقعا دارم كم ميارم. كم كم داره صداي مامان بابام درمياد پس كي ازدواج ميكني؟؟ حاظرم حل پيچيده ترين معادلاتو بهم بدن ولي اين سئوالو نپرسن. قسمت بد ماجرا اينه كه شروع ميكنند به نصيحت كه سخت نگير. اي كاش اين حرفا رو يه غريبه ميزد كه بلافاصله به هيچ جام حواله ميدادم.آخه من چه جوابي دارم. بايد مثل مجسمه بشينم نگاهتون كنم يا چهار تا جمله مضخرف سرهم كنم يا بايد بشينم اشك ناچاري بريزم يا مثل فنر از جا دربرم و كاري كنم از حرفاتون پشيمون بشين . ببينم كدامشون رو ترجيح ميدي. كدومشون بيشتر راضيت ميكنه. عزيز دلم ميدونم خوشبختي منو ميخواهي . اي كاش ميفهميدي من اينو بيشتر از تو ميخوام.
حوصله هيچ حرف و داستان و تجزيه تحليلي  در مورد ازدواج رو ندارم. نميخوام هيچي بشنوم، نيخوام هيچي بگم.


۱۳۸۹ خرداد ۲۲, شنبه

ديشب به پيشنهاد خواهر كوچيكه گفتيم بريم پارك نزديك خونه يه قدمي بزنيم. سر راه رفتيم از سوپر سركوچه هله هوله بگيريم. از شما چه پنهون ما يه مدتيه كه برنامه هاي" رسانه ملي" رو نمي بينيم. همينطوري كه سرمون رو برده بوديم تو يخچال و نوشيدني ها رو بالا پائين ميكرديم صداهايي شنيدم كه در مورد ندا اقا سلطان و ارش حجازي حرف ميزد. سرمو برگردوندم ديدم بلهههههههههه تلويزيون . حالا زوم 100 ايكس كرده رو عكس صحنه قتل و قيافه حجازي رو نشون ميده. يعني پرت شدم تو حال و هواي پارسال. ميخواستم بزنم هرچي انجا بود رو خورد و خمير كنم. يه چند دقيقه مات و مبهوت مونده بوديم. اين دولت فخيمه چه كرمي داره رو زخمها نمك بپاشه. نميدونم چه لذتي ميبرن اين كثافتا كه چند وقت يه بار اين دخترك رو از گور ميكشن بيرون و يه داستان تازه ميبافند. وقتي بچه بودم بابام خيلي فحش به اين حكومتي ها ميداد و ما هم تو عالم بچگي چون بهمون ياد داده بودند كه حرف بد نزنيم . از شنيدن حرفهاي بابامون ناراحت ميشديم كه چرا اينقدر به اينا فحش ميده؟؟. خدايي از  ماجراهاي پارسال فحشي نمونده كه نداده باشم يعني يه وقتايي ميشد يه ده پونزده تايي همچين رديف پشت سرهم ميگفتم. واقعا الان حس بابامو وقتي بهشون بد وبيراه ميگفت درك ميكنم. هميشه يه سئوال تو ذهنم هست كه اينا خودشون به حرفهايي كه در مورد خدا و اون دنيا ميزنند يه ذره اعتقاد دارند؟؟؟؟ اعتقاد كه بخوره تو سرشون انساينيت هم ندارند.

۱۳۸۹ خرداد ۱۳, پنجشنبه

فكر نكن وقتي كنار مبل زير پات نشسته بودم وصحنه عزاداري اون دختره توي فيلم واسه مادرش رو ميديديم اشك تو چشماتو نديدم يا بغض تو صداتو نشنيدم درسته جرات نداشتم نگات كنم يا باهات حرف بزنم آخه  منم حال تو رو داشتنم .آخه منم دختر توام.
هر بار كه نگات ميكنم و ميبينم چقدر داري بيشتر و بيشتر شبيه ننه ميشي دلم ميلرزه. چند بار خواستم بهت بگم ولي توانشو ندارم. خيلي دوست دارم يه روز بشينم راحت باهم  در اين باره حرف بزنيم. حتي بعض ها و گريه ها هم نتونه حرفمون رو قطع كنه.....
 فكر نكن چيزي رو فراموش كردم. نه همش اينجاست توي قلبم توي ذهنم. اونوقتها وقتي ننه رفت شايد  بچه به نظر ميومدم ولي احساستو خيلي خوب ميفهميدم. خيلي دوست داشتم آرومت كنم، حيف كه اون وقتا زيادي شبيه يه دختر كلاس اولي بودم كه بايد مشق مينوشت و خيلي گيج ترا از اون به نظر ميرسيد كه بشه باهاش درد و دل كرد.
خيلي وقتا به اين فكر ميكنم كه چي كار ميتونم واست  بكنم كه ازم راضي باشي. ميدوني به چي فكر ميكنم ا كه ين فاصله ها رو بردارم. اين فاصله كه نميدونم تو ساختيش يا .... اينكه هميشه فكر كردي بايد صبور باشي ،هيچي نگي به خيال خودت پنهونش كردي، بدون اينكه بدوني ما هم ميدونيم و همه مون به  تنهايي يه تيكه اش رو به دوش كشيديم.  به خاطر تو به خاطر خودم به خاطر بچه يا بچه هايي كه روزي شايد داشته باشم، ميخوام كه اين فاصله نباشه.