۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

مگسي مي باشم

1-امروز اخلاقم مگسيه حسابي. از صبح درگير كاري هستم كه دو هفته پيش به من ارجاع شده ، زير بقيه كارها مونده بود، نديدمش . چند روز پيش آقاي رئيس آمده سراغشو گرفت. پاك آبروم رفت. امروز حتما بايد تموم بشه ولي هر بار كه ميره كه بره پي كارش دوباره يه مسئله ديگه بالا مياد. شونصد بار زنگ زدم به شركت مشاور كه يه سري اطلاعات برام بفرستند ولي هنوز موفق نشدم با فرد مورد نظر حرف بزنم. ديگه اعصاب ندارم . ميخوام گزارش بنويسم مغزم هنگ كرده. افتضاح در افتضاح.

2-چند روز پيش زنگ زدم با مامان حرف ميزدم. سراغ پايان نامه ام رو گرفت و طبق معمول شروع كرد به موعظه و ول كن نبود چند بار گفتم چشم ، باشه، سعي ميكنم. متاسفانه ول كن نبود. دختره بي ادب صداشو بلند كرد كه دوست نداره خيلي در اين مورد حرف بزنه و حتما حواسش هست واين مسئله برا خودش بيشتر از هر كسي اهميت داره و...... ولي من كه حقيقت رو ميدونم اينكه امپر چسبوند همش به خاطر اينه كه از خودش راضي نيست از دست خودش عصبانيه. ماماني تو اين دخترهاپو رو ببخش خيلي پشيمونه.

3- يه سري اتفاقات افتاده توشركت در مايه هاي معرفي وآشنايي و اين جور برنامه ها ! اصلا احساس خوبي ندارم. همش به خودم بد وبي راه ميگم . از بي عرضه گي خودم شاكيم، خيلييي.

4-هنوز ليست دوستاشو تو فيس بوك چك ميكنم .با خودم ميگم حتما با اين دوست شده يا با اين يكي . با اينكه ميدونم بين ما هيچي نيست .هيچي. پس به چي حسودي ميكنم!بعضي وقتا عكس پروفايلشو ميبينم، كه انگار زل زده بهم اشكم در مياد. درست شبيه وقتي كه خداحافظي كرديم. احمقانست. چون الان خيلي بيشتر ازآن زمان به تصميمم ايمان دارم . پس چرا؟ شايد به خاطر تنهاييه نميدونم!

چي كار كنم ؟ از خودم و اين بي حوصلگي ،اين دلتنگي هاي گاه و بي گاه ، اين فكر و خيال هاي مسخره خسته شدم.اي كاش ميشد اين مغز رو يه شستشوي اساسي بدم!

۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه

غرغره اين روزا

عجب زندگي كوفتي واسه خودمون درست كرديم . ما اينجا تنها. مامان بابا آنجا تنها.از وقتي كه مامان برگشته هر وقت زنگ ميزنم خونه از تنهايي گله ميكنه،سراغ ته تغاريشو ميگيره، حق داره خونه شلوغ ما الان خيلي سوت و كوره.مامان كه سرگرمي نداره وبابا كه سرش به كار خودش گرمه ،رابطه عشقولانه ايي هم ندارند كه دلمون خوش باشه كه با خودشون خوشن.اين روزا بيشتر از هميشه دلم هواي خونه رو ميكنه. سحري هايي كه با سروصداي مامان به زور بيدار ميشديم و مامان تا برميگشت آشپزخونه ما دوباره ميخوابيديم . آخ اون موقع زمستون بود و كي دلش ميومد از گرماي رختخواب دل بكنه.موقع افطار مامان صداي راديو رو بلند ميكرد و اون وقت بود كه ما سرازير ميشديم به آشپزخونه ببينيم افطاري چيه. "ربنا" كه شروع ميشد سفره رو مينداختيم.فكر ميكنم هر خونه ايي عادت هاي خاصي دارند، اينو زماني كه خوابگاهي شدم كاملا حس ميكردم . ما براي افطار حتما تا تمام شدن اذان صبر ميكرديم. سحري رو مختصر در حد صبحانه ميخورديم با چاي و خرما افطار ميكرديم وبلافاصله شام ميخورديم . شما در نظر بگيريد ما تو خوابگاه چه مراسمي داشتيم يكي ميگفت من بايد اول نماز بخونم ،يكي با اولين نداي اذان افطار ميكرد.يكي از بچه ها عادت قشنگي داشت اون غداهاي مزخرف سلف رو از افطار تا سحري روي شوفاژ گرم نگه ميداشت،من نميدونم چطور مسوم نميشد چون من از بوي گندش دل پيچه ميگرفتم ولي اون اصرار كه نه بايد با من بخوري آخه كي با كره مربا روزه ميگيره حتما بايد پلو خورش بخوري. چه تنبل هايي بوديم ،هميشه مثل ساكنان اتيوپي دلمون قارو قور ميكرد واين تخصص رو داشتيم كه آدم 200 كيلويي بگيريم و 48 كيلويي تحويل بديم. از وقتي كه آمدم تهران و مستقل شدم،نه غذاي گرم و خوشمزه مامان هست ونه غذاي گند سلف،مجبورم كه خودم جور شكمم رو بكشم . ديروز موقع آشپزي به نظرم همه چيز بوي بد ميداد. يه بار فكر ميكردم برنج ها رو كنار يه چيز بو دار نگه داشتم بو گرفتن ، يه بار فكر ميكردم مرغ فاسد شده. تاغذا اماده بشه جونم درآمد. الان حال مامان رو كه نشسته ،عينك به چشم و روزنامه بدست خوابش ميبرد رو ميفهمم.خيلي دلم تنگه خيلي.

حالا كه حرف مادر شد،دوست دارم از زماني بنويسم كه عيد نوروز با ماه رمضان هم زمان بود. عيد اول ننه بود. بر خلاف هميشه منم با خودشون برده بودن. بين قبرها ميچرخيدم .با سواد كلاس اوليم سعي ميكردم نوشته هاي روي سنگ ها رو بخونم و همش مواظب بودم پامو روشون نزارم. هنوز جاي خيلي ها آنجا خالي بود ولي در عوض يه دست سبزه بود و بابونه . يه دسته گل چيدم و دويدم سمت خاك ننه . گل ها رو گذاشتم روي سنگ.مامان منو كشيد تو بغلش و بوسيد. صورتم از اشكاش خيس شد. هنوز كه هنوزه بعد از بيست سال ياداوري آن روزا داغونم ميكنه. با اينكه بچه بودم فكر نكنيد معني رفتن و برنگشتن رو نميفهميدم ،فكر نكنيد به من گفته بودند كه ننه رفته مسافرت يا بيمارستان . خوب ميدونستم مردن چيه و خوب ميدونستم كه ننه پنبه اي من زير خرواري خاك و يه سنگ خوابيده ،خوب ميفهميدم معني اشك ها و غم غصه هاي ماماني رو.حتي اون لبخند غمگين و محو مامان روزي كه لباس سياهش رو درآورده بود. وقتي الان به يه بچه شش ساله نگاه ميكنم باورم نميشه كه منم اون موقع شش سالم بودم ، فقط خدا ميدونه كه چي تو دل و سر من ميگذشت كه نه نوشتنيه و نه خوندني.

۱۳۸۸ مرداد ۲۵, یکشنبه

صداي يك دست

چهار هفته قبل
دلتنگي ها و بي حوصلگي هاي جمعه و افسردگي دوره لعنتي همه غم و غصه هاي عالم رو گوله ميكنه تو دلم.نصف روز رو مي افتم رو تخت و سقف رو نگاه ميكنم.حس تنهايي ديونه ام ميكنه .سرمو ميزارم رو بازوم، پاهامو جمع ميكنم تو شكمم، دست ميبرم لاي موهام خودمو بغل ميكنم و ناز خودمو ميكشم.اشكام سرازير ميشه. تصوير خودمو تو ائينه ميبينم ،زل ميزنم به چشمهاي پر ،چونه لرزون و رگ برجسته پيشوني .دلم به درد مياد از ديدن خودم. زار ميزنم .
الي تمومش كن. تو رو خدا بس كن. به جاي اين فكرو خيال هاي احمقانه، تكوني بخور.ببين چه قيافه مسخره ايي ساختي؟
دلتنگي هاي نقاش خيابان چهل وهشتم رو برميدارم . به طرح رو جلدش نگاهي ميندازم .طرح عجيبي داره.نميدونم موضوعش چي ميتونه باشه. سعي ميكنم با تمركز بخونم و دور خزعبلاتي كه با پر رويي هجوم ميارن خط قرمز ميكشم. فصل اول تموم ميشه،فصل دوم رو شروع ميكنم. هيچ ارتباطي بين دو فصل نمي تونم پيدا كنم . ادامه ميدم .فصل سوم. همه تلاشمو ميكنم ،سر در نميارم. كتاب رو ميندازم پائين تخت ....

(نه داستان)!!!

تمركز رو داشته باشيد ،خوبه نيم ساعت جلد كتاب رو سياحت كرده بودم. ببينيد چه ذهن خلاقي دارم . شما بايد اين كتابو خونده باشيد تا عمق فاجعه رو بفهميد . نميدونم به حال خودم بخندم يا گريه كنم ؟


ديشب دلتنگي هاي نقاش خيابان چهل وهشتم رو برداشتم . ياد روز كذايي ميفتم . دوست دارم دوباره اون سه داستان رو بخونم البته به صورت داستان كوتاه!از اول كتاب رو برگ ميزنم. بعد ازمقدمه و تقديم ،جمله ايي هست با عنوان" يك چيستان ذن" .
"همه صداي دو دست را ميشناسند.
صداي يك دست چيست؟"
من كه تحت تاثير قرار گرفتم آدم رو ياد ضرب مثل" يك دست صدا نداره" ‍ميندازه . ولي كمتر از چند ثانيه يادم مياد كه يك دست هم صدا داره .احتمالا اين چيستان و ضرب مثل مربوط به زماني كه هنوز يك دست صدا نداشته. نه جانم يك دست هم صدا داره ، صداي زيبايي هم داره. بيخود جوسازي نكنيد. اين ها همش كار استكبار ه تا ما احساس تنهايي و پوچي كنيم .
اگر باور نداري يه بشكن بنداز بالا.
چون قرار بود اينجا جز راست ننويسم ،پس مينويسم: درسته يه دست صدا داره ولي صداي دو دست يه چيز ديگست D:

پ.ن:من هر بار اين كتاب رو ميگيرم دست پي به نكته ايي جديد ميبرم.الان به قياسي كه بين انسان و كتاب هست پي ميبرم.طرح روي جلد كتاب بالا مربوط به نقاش معروف سالوادور دالي هست. هنوز نميدونم اسم نقاشي چي هست،ولي هر وقت فهميدم مينوسيم حتما.

۱۳۸۸ مرداد ۲۱, چهارشنبه

چه ميانبر با حالي!

خيلي خستم .راهمو كج ميكنم به سمت پارك. با خودم ميگم اينطور راهم كوتاه تر ميشه و از اين آفتاب در امون ميمونم. تو حال خودمم وطبق معمول يه خزعبلاتي پيدا ميكنم تا بهش فكر كنم، كه يه دفعه يه آقاي نسبتا محتر مي رو ميبينم كه با روان پاك انگار كه توي خود خود دستشويي تشريف دارند، مشغولند، چند لحظه گيج نگاه ميكنم و به خودم ميام قدم هامو تند تر ميكنم خانم و آقايي با فاصله كمي از من به صورت زيگزاكي در حال قدم زدن هستند، چند لحظه بهم نزديك ميشن، دوباره دور ميشن،اصلا تعادل ندارند. از هر طرف كه ميخوام ازشون سبقت بگيرم ،نميشه. ميگم ببخشيد، انگار نه انگار، بلندتر ميگم و بلندتر. خانم برميگرده، خيلي استخواني و زردمبوه با ارنج ميزنه به پهلوي آقاي تپل و تشر ميزنه" چه وضع راه رفتنه" انگار خودش خيلي قشنگ راه ميرفته و دندان هاي زرد يكي درميونش ميريزه بيرون . ميرسم به فضاي بازي كه دور تا دورش نيمكت هست. يه پسر ريقو 18-19 ساله دستشو انداخته دور يه دختر تپل ،كله ها رو چسبوندن بهم، دست پسره از بازوي دختره مياد به سمت كمر چند طبقه با پررويي نگاشون ميكنم و ميگم پسر جون لقمه اندازه دهنت بردار خفه ميشي آ (البته تو دلم).از سراشيبي پارك ميگذرم ،دختر پسري رو چمن همديگه رو بغل كردن و تو حال خودشونن با ديدن من هول ميشن منم هول ميشم ، حس كسي رو دارم كه بيهوا در اتاق خواب كسي رو باز كرده! چند قدمي كه ميرم برميگردم، از اينجا به پارك مشرفم، سمت راست جولانگاه معتادهاست خيلي هاشون رو چمن دراز كشيدن و شايد خوابيدن . سمت چپ پر از دخترو پسر با خودم ميگم مگه جا قحطه واسه ديدن يار بعد يادم مياد كه قحطه. مسير خوبيه واسه ميانبر مگه نه؟!


۱۳۸۸ مرداد ۱۹, دوشنبه

خوبم!

نامه‌ام بايد کوتاه باشد

ساده باشد

بی حرفی از ابهام و آينه،

از نو برايت می‌نويسم

حال همه‌ی ما خوب است

اما تو باور نکن!

۱۳۸۸ مرداد ۱۷, شنبه

آينده

اگر امروز نمي نوشتم حتما تا فردا خفه ميشدم .مطمئن.
1-پنج شنبه زنگ زدم به دوست عزيزي.اين دوست عزيز برادر عزيزي دارد ( اينكه ميگم عزيز واقعا عزيزه البته واسه خواهر خودشD: چون دار و ندار اين دوست ماست در اين كره خاكي) جشن ازدواج برادر بود واز ته دل دوست داشتم برم ولي مراسم شيراز و از اينجا تا شيراز خيلي راه جونوم . زنگ زدم تبريك گفتم با هزارتا آرزوي خوب.
2-بعد از تبريك ، نوبته چه خبر ؟ تو چه خبر؟! ميشه.صداي دوستم در پس زمينه تصويري گم ميشه. هم دانشكده ايم با اون قد بلند و رنگ آفتاب سوخته اش كلاسور زير بغل گرفته و از در وارد ميشه از جلوي من رد ميشه تا جايي واسه نشستن پيدا كنه. كسي كه الان زير خرواري خوابيده به اين فكر ميكنم كه چيزي از اون تصوير باقي مونده؟؟ ميشنوم كه تا يك ماه ديگر پدر ميشي و زنت مثل ديوانه ها با خودش حرف ميزنه و دوستم كه همكارت بوده هر روز موقع ورود به شركت ميبيندت!. با خودم ميگم چند تا آرزو رو با خودت بردي ؟! منم ساكت نميشينم از مرگ پسر خاله ه-د ميگم كه كوهنورد بوده و از كوه سقوط كرده و ه-د هر روز كه از خواب بيدار ميشه فكر ميكنه خواب بد ديده و هنوز باور نكرده جاي خالي رو. از مرگ برادر دوست مشتركي حرف ميزنيم و.......
3-جمعه عقد صميمي ترين دوستم در شركت بود. امروز كه ميبينمش صد تا بوس و هزار تا آرزو........
4-به خودم ميگم الي چقدر وقت داري ؟ اگر زود بري با يه عالمه آرزو و كلي مسير نرفته چه ميكني ؟
5-ياد خواب پارسال ميافتم كه انگار مريضي لاعلاجي داشتم و بهم گفته بودن تا چند روزه ديگه ميميري ولي تو خواب همش نگران امتحانات بودم و كاراي شركت كه روي هم تلنمبار شده بودن . با هول و هراس درس ميخوندم و كارامو انجام ميدادم ولي يه لحظه به خودم ميومدم و به خودم ميگفتم الي تو كه داري ميميري چه فرقي ميكنه كه اين كارا و اين درسا چي ميشن.
6-يه چيزو مطمئنم من بايد دفاع كنم حتي اگر قرار باشه بميرم به قول ابوريحان آيا دانسته بميرم يا نادانسته. حالا من دفاع كرده بميرم يا دفاع ناكرده؟؟

۱۳۸۸ مرداد ۱۴, چهارشنبه

بچه بشين سر درس و مشقت

اينجا يه دختري هست خود ..ش ميدونه كيه .خودشو به هر كاري سرگرم ميكنه كه كارهاي پايان نامشو انجام نده. واقعا متاسفم براش.ادم به اين تنبلي نديدم اصلا ،اجي جون اوني كه به شما گفته نمبل نمبلا اصلا خود خود ..شه. چي بگم آخه بهش ، چكار بايد ميكردم براش كه نكردم. خوبه تا آخر ترم ديگه نتوني دفاع كني .خوشت مياداساتيد بگن خانم ... بهتر نيست به فكر دفاع باشيد احيانن !. خوبه دوستات بگن نوبري والا. يه كم خجالت بكش، بد چيزي نيستا، يه كمش اگر كارساز نشد زياد بكش شايد اثر كنه. يه تكوني بخور ،داري نا اميدم ميكني بدجور.
از ما گفتن بود از تو نشنيدن. حالا ببين كي گفتم.

۱۳۸۸ مرداد ۱۱, یکشنبه

تب

سرم گيج ميرفت بدنم بي حس بود همه وجودم ميسوخت با اين حال عرق سردي روي تنم نشسته بود.گفت بيا ببرمت دكتر ، مي دونستم از دكتر كاري بر نمياد، گفت بزار حداقل از داروخانه برات مسكن بگيرم. به ديوار تكيه كردم و زل زدم به رفتنش ،براي من فقط يه آشنا بود،اينكه چرا اينهمه نگران من شده بود براي خودم علامت سئوال بود ، با خودم گفتم نكنه..... ظاهرش چنگي به دل نميزد قدش براي يه پسر زيادي كوتاه بود و پوست سبزه بدي داشت، نميخواستم بي انصاف باشم بدي ازش نديده بودم ،اما حالم بدتر از آن بود كه بتونم به چيزي فكر كنم. سرمو چرخندم تا توي مشتري هاي داروخانه پيداش كنم. خشكم زد با پدرت از روبرو ميومدي ،يه لحظه نگاهمون به هم گره خورد ، نگاهتو دزديدي ، دردي تو سينه ام پيچيد .سرمو پائين انداختم تا رفتنتو نبينم، اما آمدي به سمت من هيچوقت اينطوري آشفته نديده بودمت. پيرهنت روي شلوار، موهاي درهم ،صورت گل انداخته، با اون چشمهاي تب دارت زل زدي بهم و گفتي خوبي؟ صدام انگار كه از ته چاه بيرون ميومد، فقط پرسيدم تو خوبي؟ داروهاتو بالا گرفتي ونگاهم كردي.چقدر دلم براي نگاه كردنت تنگ شده بود، اما دعا ميكردم زودتر بري قبل از اينكه اون با داروي مسكنش برگرده .برگشت انگار تو اصلا آنجا نيستي حتي نيم نگاهي بهت نيانداخت رو به من و پشت به تو ايستاد و دارو رو دستم داد.پر از كينه و تحقيرنگاش كردي، با تاسف سر تكان دادي و با ناراحتي نگام كردي. مي خواستم بگم اشتباه ميكني اون كسي نيست كه تو فكر ميكني ، حق نداري اينطوري نگاش كني ،حق نداري سرزنشم كني، اما صدام در نمي امد. ميدونستم اگر لب از لب وا كنم اشكم سرازير ميشه،بغض داشت خفم ميكرد ، نفسم بالا نمي آمد ،با تركيدن بغضم از خواب بيدار شدم از تب ميسوختم به خودم ميپيچيدم .
---------------------------------------------------
هر وقت خواستم حرف دلمو بزنم بغض و اشك وآه مجالي به كلمات ندادن تو بيداري نتونستم ، توي خواب نتونستم، توي دلم و براي دل خودم نتونستم.