۱۳۸۸ آبان ۵, سه‌شنبه

اين روزها

اين روزها روزهاي جالبي هستند.
اين روزها نوشته هايي رو كه سال گذشته همين حدود نوشته ام رو پيدا ميكنم.
اين روزها زماني است كه موقع خداحافظي آرزوي آمدنش رو داشتم.
اين روزها كلاهم رو قاضي ميكنم. خودم رو ميبينم و اون رو و هر چه گذشته، تلخ يا شيرين.ميتونم مطمئن باشم چيزيو از دست ندادم.
اين روزها ديدن يه آدم پاي آسانسور ميتونه بدنم را منجمد كنه. مي تونه همه روزم را خراب كنه.ميتونم بفهمم آنقدرها قوي نيستم كه سعي ميكنم نشون بدم.
اين روزها موقع نهار ميتونم بخندم ، حاضر جوابي كنم ، بخندونم وچهره يه بي خيال رو داشته باشم . ميتونم نيمه خوشحالم رو نشون بدم.
اين روزها اين قدرت را دارم كه در جواب هر آغوشي، نوازشي ، نگاه اطمينان بخشي، بدون خجالت بغض كنم، گريه كنم و اشكم رو پنهان نكنم. ميتونم نيمه بدحالم رو نشون بدم.
اين روزها به زمان هاي از دست رفته فكر ميكنم.به جووني كه مثل باد ميگذره ، به برنامه ها و آرزوهايي كه بايد داشته باشم. به بي تفاوتي اين چند ماهه ام.
اين روزها به بستن پرونده ايي در ذهنم ميرسم.
اين روزها هر چه مينويسم رو دوست ندارم.
اين روزها فكر ميكنم اگر دوماهي ننويسم تا به كارهام سرو ساماني بدهم به هيچ جاي دنيا برنميخوره. روزي مينويسم، كه كارهاي عقب افتاده ام رو تموم كرده باشم. اين يه جريمه است واسه يه شاگرد تنبل.
خدانگهدار تا دو ماه ديگه دوستان عزيزم

۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه

سخته توصيف كردن حس و حالي كه دارم .اينكه چقدر خوشحالم.اينكه چقدر الان دلم ميخواد كسي رو كه كيلومترها ازم دوره محكم بغل كنم و صدبار ببوسمش. دوست دارم آنقدر محكم بغلش كنم كه ضربان قلبش را روي سينه ام احساس كنم. دوست دارم دستشو بگيرم بريم جايي كه هميشه كنارش مينشستم و حرف ميزديم-حرف هايي كه براي هيچ كس نميگفت -هيچي نگيم حتي بهم نگاه نكنيم ........

ديدن چند تا عكس خانوادگي تو فيس بوك عاديه. عاديه ببيني زير عكسي نوشته خواهرم.اما وقتي كه اون عكس ها براي دوست عزيز من باشه خيلي فرق داره.خيلي. ببيني كه ده تا عكس گذاشته . عكس ها رو صد بار ببيني و فكوس كني رو لبخنداش كه چقدر زندست. كه دست انداخته دور گردن خواهرش. خواهري كه آرزوي داشتنشو داشت.هميشه با حسرت به من ميگفت خوش به حالت كه خواهر داري!هيچ وقت بهش نميگفتم خوب تو هم داري؟آخه چه خواهري وقتي يه بار نديده بوديش، صداشو نشنيده بودي!وقتي ميدونستم چه حسي نسبت به اون داره، وقتي بهش حق ميدادم، سعي نميكردم نظرشو عوض كنم.

برام نوشتي" آدما عوض ميشند،تصميم گرفتم كه ديگه خشمگين نباشم ، آدما رو دوست داشته باشم. شايد از زماني كه بابام مريض شد. شايد نميدونم ميخواهم بگم من دختر مامان ام ، كه مثل كوه قوي و مثل دريا مهربون بود.شايد من بزرگ شدم"

خوشحالم كه روحت آنقدر بزرگ شده كه ميتوني ببخشي ، ميتوني دوست داشته باشي كسايي رو كه در حقت بدي كردند، در آغوش بگيريشون و بخندي، بخندي، بخندي....






۱۳۸۸ مهر ۲۷, دوشنبه

دخترك

من خسته و كوفته دراز ميكشم . چشمامو ميبندم. سرم درد ميكنه. خيلي.
دخترك از تخت خودشو ميكشه بالا. حسابي شيطونيش گل كرده.
خواهر من و مامان اون به زور از اتاق ميبرتش بيرون .چراغ رو خاموش ميكنه. درو ميبنده.
من بين خواب و بيداري دست و پا ميزنم. نميدونم چقدر گذشته. تو اتاق ساعت ندارم. ميام بيرون تا چشم دخترك ميوفته به من براق ميشه"تو باس اوومدي" من گيج نگاش ميكنم "برو بخواب، برو برو، برو بخواب".خندم ميگيره از بس كه اين موجود جدي جدي دستور ميده. اگه زورش به من ميرسيد حتما پرتم ميكرد تو اتاق.ميگم چي كارم داري خوب؟!؟ با حالت تهاجمي "برووو بخوااااب"
منم دستورشو اطاعت ميكنم، از خدا خواسته برميگردم تو اتاق و اين بار خوابم ميبره. نميشه سرپيچي كرد خوب.
خواهرمن و مامان دخترك: شما! چرا با خاله جونتون ! اينطور حرف زدي؟
دخترك: كوچه علي چپ..
خواهرمن و مامان دخترك: اصلا كار خوبي نبود.اينجا خونه خاله جونه!شما! نبايد اينطور حرف ميزدي؟
دخترك: مامان شيرمو با ني بخووونم!
خواهرمن و مامان دخترك: اصلن هيچي نميشنوم!
دخترك:من حرف بد نزدم. اوفتم بخواب، بخوابه خوبه ، بخوابه كه صبح زود پا شه اشغالا رو ببره بيروون!!!!

اگه من باشم ميگم دو سالشه ولي اگه مامانش باشه ميگه دو سال و سه ماه و پونزده روز! اگر به چشم خودم شكم گنده خواهرمو نديده بودم،اگر اون روز توي بيمارستان نمي بودم و توي اون دستگاه كذايي با لكه هاي خون چسبيده بهش نديده بودمش. فكر ميكردم خواهرم رفته اونو از بقالي سر كوچه خريده يا... اما نه، با اون شباهتش به باباش و از اون ستم بارتر مادربزگش نميتونم گزينه جابه جا شدنش تو بيمارستان محتمل بدونم.اين موجود محض رضاي خدا يه ابسيلوون به خواهر ما شبيه نيست، ولي همه اينا باعث نميشه جون من براش درنره به ويژه كه چند ماهيه حسابي بلبل زبون شده و يه حريف قدر شده واسه چيزي كه من عاشقشم. سروكله زدن ، لج درآري و كري خوني و در انتها حال كردن از جواباش و جبهه گيريش. حالا اين دخترك هشتاد سانتي كه حسابي قضيه رو جدي فرض ميكنه و سينه سپر ميكنه چه جور. با اون حافظه عجيبش كه همه چيزو مثل دوربين ضبط ميكنه تا چند روز چپ ميره راست ميره ميگه با خاله دعوامون شده و با هم قهريم."خايه منو اووشته" همش به خودم ميگم ديگه سربه سرش نميزارم ولي واقعا دست خودم نيست، خواهرم ميگه همش به خاطر اينه تو بچگي با خودت اينطور بودن. خودم كه فكرشو ميكنم ميبينم يه دختر تپل و سفيد و مو فرفري كه نوك زبوني حرف ميزده، خوراك اين بازياست، حق ميدم به ملت كه سر به سرم ميذاشتن. واقعا ظلم نيست خاله يه دختر شيطون و بلبل زبون باشي و به اين راحتي از كنارش رد شي.
تصميم گرفتم كمتر سربه سرش بزارم چون فرق شوخي و جدي رو نميفهمه ابداا.از طرفي وقتي اين جوجه باهام قهر ميكنه مامانش ناراحت ميشه هم از دست من كه سر به سر دردونه اش ميزارم هم از دست حرفهايي كه دخترك ميزنه، چون خواهرم ميخواد به همه دنيا ثابت كنه دخترك خيلي مودب و مهربونه و عاشق خاله هاشه. عاشق خاله ايي كه شب زود ميخوابه كه علي طلوع اشغال بيرون ببره.




۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

سلامت رواني

تمام وسايل توي كيفم رو در ميارم و دوباره دست ميكشم ته كيفم . نيست.گوشيمو جا گذاشتم.خيلي وقته كه ساعت نميبندم.سرمو كج ميكنم به اميد اينكه تاكسي ساعت داشته باشه ولي نميتونم جايي كه ساعت بايد باشه رو ببينم. به خانم بغل دستي نگاه ميكنم به مچ دست هاي گره كردش، ميخوام بپرسم كه راديو 7:30 رو اعلام ميكنه و بعد ميشنوم كه اين هفته، هفته سلامت روان هست و از اين ميگه كه چرا ايراني ها از رفتن به روانپزشك و روان شناس فرارين و اينكه برآورد ميشه 15 تا 20% ايراني ها به بيماري رواني دچارند. به اون درصد فكر ميكنم كه بيشتر از اينهاست ، به خودم و به شماره هايي كه ته سررسيد يادداشت كردم. به اون جلسه مشاوره كذايي فكر ميكنم به فرم هايي كه تند تند پر ميكردم. به تكرار سوال فكر كردن به خودكشي، به سردرگمي ام در جواب به سوال كاهش نياز ج.ن.سي. به شكست گزينه افسردگي . به حال خودم و حال مشاور كه تمام سعيشو ميكرد كه به جاي مشاوره دادن اسمي براي حال من پيدا كنه. به تكرار شدن " آره آره حق با شماست" بعد از هر جمله ايي كه ميگفتم.
با اين درصد بالاي افسردگي،با اين همه اختلال هاي جورواجور رواني، با آدم هايي كه متوجه غير نرمال بودنشون نيستن يا اگر هستن از بيانش خجالت ميكشن، ميترسن و حتي ناديده ميگيرنش.باپزشكان و مشاوراني كه به سرهم آوردن ساعت مشاوره فكر ميكنن، هفته سلامت روان هم ميگذره انگار نه رواني آمده و نه رواني رفته.
------------------------------------------
الان زير پاي ما لرزيد،زير پاي شما چطور؟يعني زمين لرزه بود؟؟

۱۳۸۸ مهر ۲۳, پنجشنبه

روايت من

به بهار گفتم اگر تو بيايي منم ميام.به دو دليل. دوم اينكه من اصولاً توي يه جمع جديد و ناآشنا راحت نيستم و تجربه ثابت كرده اگر تنهاباشم شصت پام ميره تو چشمم، بي بروبرگرد وحتماً بايد يكي رو پيدا كنم تا در لحظات حساس پشتش سنگر بگيرم . حالا بزاريد به حساب اعتماد به نفس پائين يا هر ضعفي كه دوست داريدو اول و مهمتر اينكه دوست داشتم اين دختر جون رو ببينم.
قرار شد ما درب ورودي پارك همديگرو ببينيم و از آنجايي كه بهار يه مقداري تاخير داشت.نشستم، ديد زدم، پا شدم ، چرخيدم، دوباره ديد زدم، دوباره اومدم سمت در ورودي از آنجايي كه به كبريت بي خطر بودن خودم ايمان داشتم با مقداري اشتباهات محاسباتي اجازه گرفتم و كنار يه بابابزرگ نشستم. نشستن همان و لبخند واينا وهوا خوبه و چه روز زيبايي اينا همان!حالا اينكه واقعا استاد دانشگاه بود يا شيزوفرن بود رو نميدونم ولي زمينه كاري و تحصيليمون خيلي نزديك بود و در حال گفتمان كه بهار سر رسيد و با عجله خداحافظي كردم . هي گفت حالا باش و اينا ولي ديگه فكرشو نميكردم كه... در ادامه ميخونيد.
بعد از ابراز احساسات از ديدن بهار رفتيم بچه ها رو پيدا كرديم كنار درياچه -اي جانم- مثل بچه هاي خوب، مودب و بي صدا نشسته بودن. البته بكتاش رو تو پله ها ديديم و با اينكه حدس ميزديم اون باشه ولي خودمون رو زديم به اون راه!حالا چه مرضيه نميدونم.پذيرايي چه جور! هر كي نيومد اين قسمتو واقعا از دست داد-باتشكر- در اين ميان پرانتز باز، بابا بزرگ مذكور سروكله اش پيدا شد. گفت به به !چه جاي با صفايي اون ور قفس حيونا رو ديدي! انگار 5 سالمه! اي خدا و.... و در انتها شماره دادو...... باز اي خدا .پرانتز بسته .به زور و ضرب بچه ها خودشونو معرفي كردن ، وب بعضيا رو خونده بودم خيليا رو هم نه. خوب خوشبختانه كسي اينجا رو نخونده بود. الهي شكر. چيك چيك عكس ميگرفتن .اميدوارم بتونم عكسا رو ببينم. يكي ميرفت يكي ميومد ولي خوب من بودم و مثل بيد ميلرزيدم. هوا تاريك شد ماها آواره از اين ور به اون ور به دنبال" نور". عاقبت يه جا رو پيدا كرديم و همين ديگه ، همچنان ميلرزيدم . خوب بود. چند بار خواستم زمينو گاز بگيرم نميگم از دست كي! خواستم لپ يه سري افراد رو بكشم خوب نشد با اون "تجربه بالا" گفتم بشين سر جات. متوسط سن 20 ! جيك جيك جوجه هاي من. يكي ديگه تو راه بود ولي جدي جدي داشتم يخ ميزدم و من وبهار خداحافظي كرديم . يه سري خيلي!!! اصرار كردن بمونيم ولي نميگم پشت بندش چي گفتن . ديگه همين بقيه اش رو دوستان ميدونن كه چي شده و نشده.تجربه جالبي بود كلاً. ديگه هر كي خوبي بدي ديده ببخشه!! منم ميبخشم باشه!با تشكر ويژه از دست اندر كاران!
اسم ولينك بچه ها رو بعدا ميزارم . نميخوام كسي رو جا بزارم يا اشتباه كنم.
دوباره با تشكر

۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

رفتي اما....

باورت ميشه امروز دو تا از بچه ها بهم زنگ زدن و گفتن كه تو كجايي و ما نگران شديم، فقط به خاطر اينكه دير آمدم شركت . ميدوني چرا ؟؟ چون تو رفتي بي خبرو ما چهار روز بعد فهميديم كه ديگه تو رو هيچوقت نمي بينيم. تو و اون لبخندتو، تو اون و شكمي كه داشت كم كم خودشو نشون مي داد. نميبينمت كه بپرسيم ني ني چيه؟ چند وقت مونده تا بياد و هي نگات كنيم كه چقدر عوض ميشي و بگيم مريم به اون لاغري رو ببين كه...
امروز جند بار ديدمت تو رستوران و نزديك آسانسور جايي كه آخرين بار ديدمت وپرسيدم ني ني كي دنيا مياد؟ گفتي دي گفتي دخمله گفتم دختر دي ماهي مثله من! چه شود. ديدي نيومد ؟ برگشت از نيمه راه و تو رو هم با خودش برد. نيومد، نموند ، نموندي كه ...
از تو و برات نوشتن سخته شايد خيلي نزديك نبوديم ولي تو اين سه سال تقريبا هر روز توي رستوران ميديدمت هميشه يه جا مي نشستين، تو با بچه هاي ... اگر دور بوديم حداقل لبخندي نصيبمون ميشد . اگر از لباسم خوشت ميومد ميگفتي وقتي اون سريال پخش ميشد هر بار كه منو ميديدي ميگفتي كه امروز بيشتر شبيه ب.ج شدم يا اينكه ديروز.
نميخوام به رسم ايراني ها بگم كه بهترين بودي اما چيزي كه از تو برام مونده دوست داشتنيه،دوست داشتني.
رفتنت تنلگري بود كه لرزشش رهام نميكنه، باور كن. نميدونم چقدر طول ميكشه كه چشمام عادت كنه كه دنبالت نگرده و باورم شه كه نيستي،انگار كه هيچوقت نبودي و دوباره پشت گوش بندازم كه فرصتم ميتونه تا همين لحظه باشه. تمام.

۱۳۸۸ مهر ۱۷, جمعه

آخر هفته

از فواید مهمون اونم مهمونی که بار اوله میاد خونه ات اینه که مجبوری خونه رو برق بندازی.دیشب من واجی جونم افتادیم به جون خونه و نشون به اون نشون که سه کیسه بزرگ زباله جمع کردیم.دیگه شده بود سوژه خنده که اگر همسایه ها ما رو در حال خارج کردن این کیسه ها ببینن چی فکر میکنن در مورد ما....
خیلی خوشحالم که ارشد قبول شده تهران و دوباره میتونم ببینمش و باهم باشیم. با همه دوستایی که دارم فرق داره. پرانژی و غیر قابل پیش بینی!امروز از وقتی آمد حرف زدیم و خندیدیم تا رفت.یه زمانی کارای غیر منتظره و عجیب غریبش گیج و ناراحتم میکرد ولی بعد از 4 سال که دور بودیم از هم، یه جورایی هر دومون تعدیل شدیم.نه من دیگه خطیم نه دیگه اون غیر خطی.آخ چقدر این رفتاراش منو سر ذوق میاره.
اجی جون رفته اصفهان. واسه همین چند روزی تنهام. خیلی مسخرس! من که بزرگترم وقتی میرم مسافرت و اون تنها میمونه اینقدر نگرانش نیستم که وقتی من تنها میمونم و اون میره مسافرت. همش نگرانه نکنه من دپ بزنم و ....راستش نگرانیش بی مورد نیست، من طاقت تنهایی رو ندارم اصلا و به محض تنها شدن انواع احساسات وا فکاربد و مضخرف میان سراغم منم که ماشالا اشکم دم مشکم. با اینکه خیلی وقتا هر کدوممون سرش به کارخودش گرمه ولی الان خیلی نبودشو حس میکنم.

۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

ای خدا...

ای خدا یعنی من اینهمه شکل کار و درسو تلاش و پیشرفتم.اگر هستم چرا محض رضای تو هم که شده نمیشینم سر درس و مشقم.فقط این شکلو دادی به من که یکی بشینه روبروم و همش در مورد وضعیت شرکت های... ازم بپرسه وآخرش بگه اگر موقعیت کاری بود به من بگو من دوست دارم تو یه شرکت ... کار کنم.ای خدا سرمو به کدوم دیوار بکوبم تو راضی تری..........
------------------------------
چند روز پیش سره میز نهارآروم گفتم ای خدا.... طبق عادت همیشگی. همکارمسنم گفت چی شده؟ خندیدم و گفتم هیچی. خندید وگفت خوب نقطه بزار برو سر خط. خشکم زد.
------------------------------
ای خدا ,من این همه صدات میکنم یه ندا بده, نکنه صدام نمیرسه.

۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه

الی و زنانگی

حتی اگر زیبایی خیره کننده ایی نداشته باشی ، نه نگاه اغواگرانه ایی و نه حرکات آنچنان ظریفی،نه خنده دلربایی آنطور که حتی بین ده دختر به چشم نيايی، باز هم چیزی درونت هست که شاید خودت ندانی یا نخواهی بدانی یا بخواهی چشمت را به رویش ببندی, وقتی که به خودت حق زنانگی ندهی ،وقتی وجود خودت را انکار کنی،به خاطر اشتباهات دیگران، به خاطر سوء برداشت ها خودت رو زیر پا بزاری، میبینی که باز همانی هستی که باید باشی. مثل مویی که اگر هزاربارنگ بخوره بعد ازمدتي، رنگ خودشو نشون میده.
بايد بشيني كنارمردي و انعكاس هر حركت آروم و پنهوني خودتو رو تو چشماش ببيني، بايد دستت رو بزاري تو دستش تا بهت يادآوري شه چقدر ظريفي.بايد ببيني لبهاش شكل لبخند ميگيره وقتي تو حتي بي دليل ميخندي ، كه بياد بياري كه انگار اِ منم دخترم. انگار. بايد كه كم بياري خيلي كم ، آنقدر كه دنبال پناهي بگردي.دست گرمي و نگاه پر شوقي.كه بياد بياري كه هر طور باشم باز دخترم.
از زمانی که آنقدر بزرگ شدم که به چشم بالغ بیام، از روزی که فهمیدم زنانگی هست و مردانگی. از روزی که فهمیدم میشه با دلبری خیلی از کارا رو پیش برد، میخواستم دلبری رو بزارم واسه کسی که باید دلشو ببرم و برای بقیه آدم باشم. آدمی جدا از جنسیتش. خیلی جاها حتی از حق خودم گذشتم چون میدونستم باید با کسانی روبرو بشم که صرفا منو به چشم یه دختر جوون میدیدن تا یه شخصیت حقیقی. توی دانشگاه دلم رضایت نمیداد پسری رو بدوونم وازش بیگاری بکشم بدون اینکه دوستش داشته باشم در حالی که میدونم همه دلیل همراهی اون پیدا کردن دقاقیقی که بتونه دو کلمه حرف بزنه. به جاش ترجیح میدادم گوشت تلخ باشم. همه دقايق رو باهم بهش تقديم كنم و روراست باشم.
از زمانی که شاغل شدم.تمام سعیمو کردم که به همه به یه چشم نگاه کنم. نه مرد، نه زن. نه مجرد نه متاهل. به جز افرادی که باهاشون صمیمی هستم، با همه همکارا یه رابطه معقول در پیش بگیرم که بی ادب و غیر اجتماعی نباشم.
مدتهاست آنقدر روابط محدودي دارم كه فكر ميكنم داره يادم ميره كه كي هستم. آنقدر كه سعي كردم جدا از جنسيتم باشم كه از ياد بردم با جنسيتم چطور باشم.از بس دلبري نكردم نميدونم چي هس و چطور ميشه دل برد. شايد ياد گرفتني نباشه و فقط بايد فطرتم رو بيدار كنم . بزارم غريزه ام يه كم فرمان بده واين الي يه كم گوش كنه. اگرچه ميدونم تو اين راه شايد تجربه هاي تلخي پيش روم باشه ولي ميخوام. چه ميشه كرد.
يواشكي: امروز ميخوام برم يكي رو ببينم.همين. خيلي نميشناسمش. نميدونم بعدش چه حسي خواهم داشت. راستش يه كم ميترسم.هرچي باداباد.

۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

فكر امروز

چند تا نوشته نصف ونيمه دارم كه دوست دارم تمومشون كنم و بزارم اينجا. من نوشته هاي خودمو چند بار ميخونم و پست هاي قديمي ترو و به خودم ميگم چه جالب!
خيلي كار دارم واسه انجام دادن، خيلي ايده دارم واسه لذت بردن از بيكاري ولي نه كارامو انجام ميدم ونه تفريحي. نه موقع كار آرامش دارم نه بيكاري.
اين دو مسافرت پشت سر هم داغونم كرد. روحيه ايي رو كه از رفتن به خونه گرفته بودم توبيگاري كيش از دست دادم و بدتر از آن اين انفولانزاي لعنتي. بدنم بي حسه . دوست دارم خودمو لاي پتو بپيچونم. دستم سرده و بي حسه،ديشب موقع خواب دلم يه دست گرم ميخواست. ميخواستم به خواهرم بگم بيا دستمو فشار بده تا من خوابم ببره! ولي روم نشد. چرا؟
ما دوباره تنها شديم. ته تغاري برگشت. همش دعا ميكنم خيلي زود راهشو پيدا كنه و از سردرگمي دربياد. همش فكر ميكنم بايد چي كار كنم كه زندگيمون رو غلتك بيوفته.كار،كار،درس،درس،كار خونه و خستگي.بايد به فكر يه برنامه ريزي دقيق باشم. يه جوري كه از اين بن بست در بيام.

۱۳۸۸ مهر ۱۰, جمعه

تصور دردناک

سی و پنچ سالو داشت .آرایشش به خط چشمی و خط لبی ختم میشد بدون رژ لب.اولین بار توجهمو وقتی جلب کرد که به جمله ایی که مخاطبش من بودم واکنش داد.در واقع متوجه آشنایی من و همکارم نشد .وقتی منو همکارم شروع به صحبت کردیم، یه جوری وا رفت.من هدفونم رو گذاشتم، اونم گذاشت.همکارم گفت دوباره بی جنبه بازی درآوردی؟ خاموش کن گوشیتو. گفتم رو فلایت موده.گفت به هر حال . ما مشغول حرف زدن شدیم . از شرایطی که این بار در حین ماموریت پیش آمده بود از بی نظمی و ناهماهنگی. صدای نفس های مقطعش منو جلب کرد. بی هوا سرمو برگردوندم، روسریشو تا زیر چشماش پائین کشیده بود. روسری طرح پوست پلنگی. خدا رو شکر کردم که من و نگاه متعجبم رو نمیبینه. تو صندلی فرو رفته بود.به صفحه گوشیش نگاهی انداختم شاید بفهمم کدام ترانه اینطور احساسشو برانگیخته. تراک 3 . همین. دوباره ما سرگرم حرف شدیم ولی نفس هاش و صدای گاه و بی گاه کشیدن بینی در پس زمینه بود. چند دقیقه ایی هدفون رو درمیاورد و کمی آروم میگرفت ولی به محض گذاشتن هدفون دوباره شروع میشد. هدفونم رو گذاشتم وپاهامو کشیدم سعی کردم آروم باشم و بهش فکر نکنم من میشنیدم........
همین حسی که دارم، حتی وقتی از تو دورم، تلخ و بیمارم، چقدر خوبه، چقدر خوبه.....
همین بس که میدونم خوب خوبی ، خواب خوابی ،من که بیدارم چقدر خوبه، چقدر خوبه....
همین بغضی که دارم، همین ساز شکسته، دلیل از تومردن، از تو رفتن تا تو برگشتن چقدر خوبه، چقدر خوبه ....
همین اشکی که غلطید همین دستی که لرزید همین دردی که پیچید از غم تو، از صدای من چقدر خوبه، چقدر خوبه.....
چقدر خوبه که هستی اگه حتی بد بد . اگر حتی غریبه مثل سایه پا به پای من چقدر خوبه چه بی نوره ستاره همین که تو بخندی چه بی رنگ اقاقی پیش لبهات وقت شکفتن چقدر خوبه چقدر خوبه .....
همین حرفی که کم شد از لب من تا ترانه از توپر باشه چقدر خوبه....
همین وزنی که گم شد تا دوباره عاشقانه از تو پر باشه چقدر خوبه، چقدر خوبه....
و عجیبه که اشک نمیریختم که بارها با شنیدنش بغض کرده بودم اشک ریخته بودم و دیدنش رو از غریبه ایی دریغ نکرده بودم واین بار نه برای حس کهنه و گمشده خودم که برای زنی که کنارم پنهانی اشک می ریخت، از دردی که میکشید و من حتی نمی تونستم حدسشو بزنم و از تصور دختری که کنار هر غریبه ایی اشک ریخته بود و از نگاهی پنهانش نکرده بود،از دردی که با خودش هر جا برده بود، دلم لرزید.از تصور دردناک خودم از چشم دیگران.
-------------------------------------------------
همیشه فکر میکردم خیلی پوپولیستسه که یه ترانه رو بیاری وسط نوشته ات ولی وقتی خودشو میندازه وسط ماجرا چی کار میشه کرد.