۱۳۸۸ مهر ۲۷, دوشنبه

دخترك

من خسته و كوفته دراز ميكشم . چشمامو ميبندم. سرم درد ميكنه. خيلي.
دخترك از تخت خودشو ميكشه بالا. حسابي شيطونيش گل كرده.
خواهر من و مامان اون به زور از اتاق ميبرتش بيرون .چراغ رو خاموش ميكنه. درو ميبنده.
من بين خواب و بيداري دست و پا ميزنم. نميدونم چقدر گذشته. تو اتاق ساعت ندارم. ميام بيرون تا چشم دخترك ميوفته به من براق ميشه"تو باس اوومدي" من گيج نگاش ميكنم "برو بخواب، برو برو، برو بخواب".خندم ميگيره از بس كه اين موجود جدي جدي دستور ميده. اگه زورش به من ميرسيد حتما پرتم ميكرد تو اتاق.ميگم چي كارم داري خوب؟!؟ با حالت تهاجمي "برووو بخوااااب"
منم دستورشو اطاعت ميكنم، از خدا خواسته برميگردم تو اتاق و اين بار خوابم ميبره. نميشه سرپيچي كرد خوب.
خواهرمن و مامان دخترك: شما! چرا با خاله جونتون ! اينطور حرف زدي؟
دخترك: كوچه علي چپ..
خواهرمن و مامان دخترك: اصلا كار خوبي نبود.اينجا خونه خاله جونه!شما! نبايد اينطور حرف ميزدي؟
دخترك: مامان شيرمو با ني بخووونم!
خواهرمن و مامان دخترك: اصلن هيچي نميشنوم!
دخترك:من حرف بد نزدم. اوفتم بخواب، بخوابه خوبه ، بخوابه كه صبح زود پا شه اشغالا رو ببره بيروون!!!!

اگه من باشم ميگم دو سالشه ولي اگه مامانش باشه ميگه دو سال و سه ماه و پونزده روز! اگر به چشم خودم شكم گنده خواهرمو نديده بودم،اگر اون روز توي بيمارستان نمي بودم و توي اون دستگاه كذايي با لكه هاي خون چسبيده بهش نديده بودمش. فكر ميكردم خواهرم رفته اونو از بقالي سر كوچه خريده يا... اما نه، با اون شباهتش به باباش و از اون ستم بارتر مادربزگش نميتونم گزينه جابه جا شدنش تو بيمارستان محتمل بدونم.اين موجود محض رضاي خدا يه ابسيلوون به خواهر ما شبيه نيست، ولي همه اينا باعث نميشه جون من براش درنره به ويژه كه چند ماهيه حسابي بلبل زبون شده و يه حريف قدر شده واسه چيزي كه من عاشقشم. سروكله زدن ، لج درآري و كري خوني و در انتها حال كردن از جواباش و جبهه گيريش. حالا اين دخترك هشتاد سانتي كه حسابي قضيه رو جدي فرض ميكنه و سينه سپر ميكنه چه جور. با اون حافظه عجيبش كه همه چيزو مثل دوربين ضبط ميكنه تا چند روز چپ ميره راست ميره ميگه با خاله دعوامون شده و با هم قهريم."خايه منو اووشته" همش به خودم ميگم ديگه سربه سرش نميزارم ولي واقعا دست خودم نيست، خواهرم ميگه همش به خاطر اينه تو بچگي با خودت اينطور بودن. خودم كه فكرشو ميكنم ميبينم يه دختر تپل و سفيد و مو فرفري كه نوك زبوني حرف ميزده، خوراك اين بازياست، حق ميدم به ملت كه سر به سرم ميذاشتن. واقعا ظلم نيست خاله يه دختر شيطون و بلبل زبون باشي و به اين راحتي از كنارش رد شي.
تصميم گرفتم كمتر سربه سرش بزارم چون فرق شوخي و جدي رو نميفهمه ابداا.از طرفي وقتي اين جوجه باهام قهر ميكنه مامانش ناراحت ميشه هم از دست من كه سر به سر دردونه اش ميزارم هم از دست حرفهايي كه دخترك ميزنه، چون خواهرم ميخواد به همه دنيا ثابت كنه دخترك خيلي مودب و مهربونه و عاشق خاله هاشه. عاشق خاله ايي كه شب زود ميخوابه كه علي طلوع اشغال بيرون ببره.




۷ نظر:

  1. ای جان ...
    خدا حفظش کنه :)
    شاید به خود ِ شما رفته باشه :*

    پاسخحذف
  2. akharesh vaghean pore hezar ta mani bood..man kollan rabetam ba bacheha khoob nist,khoosoosan 2khtar bachehaaa!!!!

    پاسخحذف
  3. ای جانممممممممممممم
    عاشقتم با احساسا تو نوشته هات

    پاسخحذف
  4. خاله بودن حس خوبي داره مگه نه؟ نوه دار بودن بيشتر!

    پاسخحذف
  5. حیف که من خاله نمیشم...
    حالا شما صبح ها آشغال میبری بیرون !!؟!!
    من نمی دونم چرا بچه ها اینقدر دوستم دارن. هرجایی میرم مثلا خونه دوستایم ، همه ی کوچولوهاشون دورم جمع میشن !نمی دونم چرا !

    پاسخحذف
  6. بيا خاله بچه من شو ! اليته اگر مجوز ورود به اين دنيا رو بدست بياره :))))
    نميدونم چطور اين به ذهنش رسيد نه بيشتر سرشب ميبرم. فكر كنم خونه خودشون صبح ميبرن بيرون.
    از بس مهربوني برا همينه

    پاسخحذف
  7. سلام
    وبلاگت باحاله فقط یکمی تحول تنوعشرو بیشتر کن
    مرسی
    به ما هم یه سری بزن
    منتظرت هستم
    beshkastedel

    پاسخحذف