۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه

دلم يه پسر بچه موفرفري ميخواد. سفيد و لپ قرمزي و مو فرفري، يه پسر دو ساله تپلي با چشماي كشيده. موهاي فرفريشو كوتاه نكرده باشمو همينجوري وحشي بهم ريخته باشه. يه عالمه شال و كلاهش كنم ببرم بيرون با خودم تو اين برف و سرما، بگردونمش بعد بريم يه جاي گرم نهار بخوريم. انگار  نسخه اپديت بچگي خودمو ميخوام ولي پسر باشه.حالا نه اينكه عشق پسر داشتن داشته باشم ولي الان در اين لحظه، دلم ميخواد پسر باشه. اسم نداره، انگار لازم نيست اسم داشته باشه. هيچوقت نتونستم به اسمي فكر كنم واسه بچه خودم. بابايي هم در كار نيست! فقط خودمم و دستهاي كوچولوش، انگار خودم تنهايي ساختمش. مثل خوابي كه دايم ميبينمش.........

۱۳۸۹ دی ۲۱, سه‌شنبه

Media Player  رو حالته All Music، آهنگها بدون اينكه من انتخابشون كنم. يكي يكي ميان و ميرن. هر چي كه فكرشو كنيد هست. خيلياشو خيلي وقته نشنيدم. دارم گودرمو صفر ميكنم. باورم نميشه چه وبلاگ هاي! آدم كيف ميكنه.
همش دارم با خودم فكر ميكنم وقتي كسي كه  برات عزيزه ، ناراحت و پريشونه چي كار ميشه كرد. بدون اينكه حالت دخالت و فضولي داشته باشه. خيلي وقتا بدجوري احساس ضعف و چلفتي بودن ميكنم در برابر كسي كه خيلي درد داره، فرقي نميكنه روحي باشه يا جسمي. 
ديروز دوستي بهم عشقي رو  داد كه واقعا آرومم كرد بدون اينكه دقيقا بدونه من از چي داغونم. خدايا كمك كن منم بتونم اين كارو انجام بدم يا  نميدونم   كسي رو سر راهشون قرار بده كه عشقي رو كه ميخوان بگيرن.


۱۳۸۹ دی ۱۶, پنجشنبه

شونزده دي نوشت

صبح كه از خواب بيدار شدم، گفتم يه روز جديد، يه روز خوب. سوار تاكسي  شدم، هدفونم رو گذاشتم، نمي خواستم صداي راديو رو بشنوم حوصله دري وري ها و خنك بازي  سر صبحشون رو نداشتم. اخبار بود صداي مبهمش را مي شنيدم در مورد اعدام پسره خر كه رقيبشو تو ميدون كاج كشته بود. گوشمو تيز كردم در مورد دستور نفر اول قوه قضاييه براي تسريع در پيگيري پرونده بود ( خسته نباشن واقعا الان ديگه بايد سريع باشن بعد از مردن طرف)، آهنگ در پس زمينه بود هنوز، پخش شدن فيلم در اينترنت و جنبه هاي مخفي اين جنايت!!، در مورد نيروي انتضامي گلابي چيزي نگفت. ولوم دادم به آهنگ. فكر كردم چه خوب كه زندگي ام با همه غمها آرومه. هر قدر سعي كردم نتونستم حال پسره رو بفهمم كه رفته بود تو صف مردن. صداي بي احساسش كه تو دادگاه مي گفت " من پشيمونم خانواده مقتول اگه امكان داره منو ببخشن" دوباره پيچيد تو گوشم. مشخص بود كه امكان نداره پسر.
ديرم شده بود، فقط  چند دقيقه وقت داشتم تا خودمو از سر خيابون تا شركت برسونم. به محض اينكه از تاكسي پياده شدم در دومين قدم كله پا شدم. اره دقيقا اين بهترين توصيفه. لبه جوب رو نديده بودم. پاهام به شدت درد ميكرد. بي توجه به دردم خودمو جمع جور كردم. فقط يه نگاه انداختم پس سرم. هيچ كس نبود. نه نيشخندي، نه نگاه همدردي. فقط به سرعت ميرفتم با همه درد و در لحظه افتادنم انگار تكرار ميشدم. دستمو بردم سمت جيبم ، ديدم گوشيم نيست. ميخواستم قيد گوشي رو بزنم دلم نمي خواست برگردم آنجا به خاطر دردم و اينكه ميدونستم تا چشمم بيوفته به اونجا دوباره لحظه افتادنم بازسازي ميشه. مثل يه بچه دلم ميخواست گريه كنم.
از اون روز  زخم برداشته ام، كبود شده ام. راه رفتن خيلي آسون نيست هنوز ولي زخم هايم را دوست دارم. هواشون رو دارم. نگاهشون ميكنم، ديگه دلم رو ريش نميكنه مثل روز اول. اين زخم ها با همه دردشون خاصيت خوبي دارند . مهربانترم مي كنند با خودم. نمي توانم مثل روزهاي قبل خيلي خودم را خسته كنم، بايد ناز خودم را بكشم. همش بايد حواسم رو بدم به خودم نكنه زخم هام سر باز كنه.
هاا الي چرا بلد نيستي با زخمهاي دلت اينطور باشي؟

۱۳۸۹ دی ۱۴, سه‌شنبه

نقطه سر خط

چند تا پست دارم كه هيچ وقت تموم نشدند همين طور تو ويرايش پيام موندند كه موندند. يكي اش رو وقتي نوشته ام كه شديدا حالم گرفته بوده، حتما اشكي توي چشمم جمع شده بوده ، لب بالايي ام سرخ شده بي شك. اون وسط همكاري اومده، يا  ريس سر و كله اش پيدا شده و آومده نشسته ور دلم  ، تو دلش گفته باز چه مرگشه؟  منم صفحه را بسته ام. و بي خجالت نگاهش كرده ام انگار نه انگار. بعد از چهار روز كه نشسته ام بقيه اش را بنويسم ديده ام اصلا تو اون حال و هوا نيستم. بعد كلمه هايي را رديف كردم كه اونا هم به سرنوشت قبلي ها پيوسته اند.
نوشته ام " نه تنها حوصله نوشتن ندارم، حوصله حرف زدن هم ندارم. خيلي وقتا وسط مكالمه از شدت مزخرف بودن مكالمه حالم بد ميشه و از ادامه دادنش منصرف ميشم. آنقدر دچار تناقض شده ام، آنقدر خودمو و افكارمو محكوم كرده ام و بعدش سعي كرده ام خودمو تبرئه كنم ،  با خودم مهربونتر باشم و خودمو درك كنم و به جايي نرسيده ام كه دلم ميخواد براي چند لحظه نباشم و دوباره باشم ،شايد بتونم شروع كنم و زندگي كنم" حالا كه ميخونمش ميگم الي يعني چي چطور نباشي و دوباره باشي  ؟ يه جورايي شايد  يه ري استارت .... نمي دونم خودم هم نمي فهمم چطور ولي چه خوب ميشد اگر ميشد.
خيلي روزا بوده كه تو تاكسي، پشت ميز كار، در حال انجام كارهاي خونه در بين مكالمات بي پايان دروني ، به فكر نوشتنشان افتاده ام ولي هيچ وقت به نوشتن نرسيده ........ الان داشتم فكر ميكردم بد نيست حتي شده در حد يه جمله بنويسم. خيلي جالبه كه چند روز چند ماه بعد شايد يه سال يا چند سال بعد بخوني و بگي اي الي اينطوريا بودي به چيا كه فكر نمي كردي، چيا كه نمي خواستي، چيا كه ........

۱۳۸۹ آبان ۹, یکشنبه

خيلي وقته ننوشتم. مدتها درگير كارهاي پايان نامه بودم. بيشتر از يك ماهه كه دفاع كردم. تقريبا از روز بعدش تا امروز هر روز خواستم بيام و بنويسم ولي دستم به نوشتن نميره. كلي برنامه هاي خوب خوب ريخته بودم كه هنوز هيچ كدومشون رو شروع نكردم يا هنوز در مراحل اوليه است.با اين حال دارم با خودم مدارا مي كنم به دلايلي چند. چون نمي خوام هيچ كدومشون برام تكليف يا مشق باشه، ميخوام با دل خوش باشه. حالا كه اين دل كي خوشك خوشك بشه و شروع كنه خود جاي حرف داره بسيار. به هر حال زندگي ام وارد فاز جديدي شده و دارم خودمو براي اتفاقات جديد آماده مي كنم.