۱۳۸۹ دی ۱۶, پنجشنبه

شونزده دي نوشت

صبح كه از خواب بيدار شدم، گفتم يه روز جديد، يه روز خوب. سوار تاكسي  شدم، هدفونم رو گذاشتم، نمي خواستم صداي راديو رو بشنوم حوصله دري وري ها و خنك بازي  سر صبحشون رو نداشتم. اخبار بود صداي مبهمش را مي شنيدم در مورد اعدام پسره خر كه رقيبشو تو ميدون كاج كشته بود. گوشمو تيز كردم در مورد دستور نفر اول قوه قضاييه براي تسريع در پيگيري پرونده بود ( خسته نباشن واقعا الان ديگه بايد سريع باشن بعد از مردن طرف)، آهنگ در پس زمينه بود هنوز، پخش شدن فيلم در اينترنت و جنبه هاي مخفي اين جنايت!!، در مورد نيروي انتضامي گلابي چيزي نگفت. ولوم دادم به آهنگ. فكر كردم چه خوب كه زندگي ام با همه غمها آرومه. هر قدر سعي كردم نتونستم حال پسره رو بفهمم كه رفته بود تو صف مردن. صداي بي احساسش كه تو دادگاه مي گفت " من پشيمونم خانواده مقتول اگه امكان داره منو ببخشن" دوباره پيچيد تو گوشم. مشخص بود كه امكان نداره پسر.
ديرم شده بود، فقط  چند دقيقه وقت داشتم تا خودمو از سر خيابون تا شركت برسونم. به محض اينكه از تاكسي پياده شدم در دومين قدم كله پا شدم. اره دقيقا اين بهترين توصيفه. لبه جوب رو نديده بودم. پاهام به شدت درد ميكرد. بي توجه به دردم خودمو جمع جور كردم. فقط يه نگاه انداختم پس سرم. هيچ كس نبود. نه نيشخندي، نه نگاه همدردي. فقط به سرعت ميرفتم با همه درد و در لحظه افتادنم انگار تكرار ميشدم. دستمو بردم سمت جيبم ، ديدم گوشيم نيست. ميخواستم قيد گوشي رو بزنم دلم نمي خواست برگردم آنجا به خاطر دردم و اينكه ميدونستم تا چشمم بيوفته به اونجا دوباره لحظه افتادنم بازسازي ميشه. مثل يه بچه دلم ميخواست گريه كنم.
از اون روز  زخم برداشته ام، كبود شده ام. راه رفتن خيلي آسون نيست هنوز ولي زخم هايم را دوست دارم. هواشون رو دارم. نگاهشون ميكنم، ديگه دلم رو ريش نميكنه مثل روز اول. اين زخم ها با همه دردشون خاصيت خوبي دارند . مهربانترم مي كنند با خودم. نمي توانم مثل روزهاي قبل خيلي خودم را خسته كنم، بايد ناز خودم را بكشم. همش بايد حواسم رو بدم به خودم نكنه زخم هام سر باز كنه.
هاا الي چرا بلد نيستي با زخمهاي دلت اينطور باشي؟

۲ نظر:

  1. من که نه با زخم های دلم اینطوریم ، نه با زخم های تنم ! :دی

    پاسخحذف
  2. خوشحالم که با یک ناامیدی از دیدن پست جدید اومدم اینجا و یه عالمه حرفای تازه دیدم...حرفایی که درست مثل خودت آروم و عمیقند...الی جون خوشحالم که باز هم نوشتی

    پاسخحذف