۱۳۸۹ آبان ۹, یکشنبه

خيلي وقته ننوشتم. مدتها درگير كارهاي پايان نامه بودم. بيشتر از يك ماهه كه دفاع كردم. تقريبا از روز بعدش تا امروز هر روز خواستم بيام و بنويسم ولي دستم به نوشتن نميره. كلي برنامه هاي خوب خوب ريخته بودم كه هنوز هيچ كدومشون رو شروع نكردم يا هنوز در مراحل اوليه است.با اين حال دارم با خودم مدارا مي كنم به دلايلي چند. چون نمي خوام هيچ كدومشون برام تكليف يا مشق باشه، ميخوام با دل خوش باشه. حالا كه اين دل كي خوشك خوشك بشه و شروع كنه خود جاي حرف داره بسيار. به هر حال زندگي ام وارد فاز جديدي شده و دارم خودمو براي اتفاقات جديد آماده مي كنم.

۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه

              من كجام و توكجايي
              
          من چي ميخوام
                        تو چي ميخوايي
          من چي ميگم
                        تو چي ميشنوي
          تو چي ميگي
                       من چي ميشنوم
          من پيش ميام
                         تو دور ميشي
         تو نزديك ميشي
                        من محو ميشم

          تو كجايي و من كجام
          


۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه

يه ضرب المثل چيني ميگه:
                          غذاي سرد رو ميشه خورد
                                چاي  سرد رو ميشه نوشيد
                                       اما نگاه سرد رو نميشه تحمل كرد.

۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

تكه تكه

آب گرم رو باز كردم روي ظرفهاي توسينك. خامه كيك تولد دخترك  چسبيده بود به ظرفها. برخلاف هميشه كه بدون دستكش و پيشبند ظرف ميشورم. پيشبند بستم ،دستكش دستم كردم. يه مقداريشونو كه شستم برگشتم سمت كانتر ببينم ظرفي نمونده باشه. ديدم بطري آب خالي و سر باز بيرونه. آب رو سرد كردم و شروع كردم به شستنش. همينطوري كه پر و خاليش ميكردم اون روزي كه رفتم خريدمش اومد جلو چشمم. شهريور 85 بود. تازه خونه گرفته بودم و مستقل شده بودم. ماه رمضون بود و من از طرف شركت خودمون به عنوان ناظر ولي در واقع  براي كارآموزي ميرفتم يه شركت خصوصي توي يوسف آباد. خيلي جوانتر از اون بودم كه ناظر يه پروژه باشم.  بطري رو با يه قوطي باز كن از سر يوسف آباد گرفتم. خيلي از روزا كه برميگشتم خونه از سر راهم يه چيزي واسه خونه ميگرفتم يا ميرفتم قيمت ميگرفتم.حتي يه  روز درپوش چاهك دستشويي و توري واسه پنجره ها. يادمه با چه زحمتي توري ها رو با چسب به چارچوب چسبونديم. با خواهري  با مترو رفيم امام حسن و قفسه كتابخونه گرفتيم . انوقتا خيلي از وسايل الان رو نداشتم حتي يكسال تي وي هم نداشتم.همه امكانات صوتي تصويري تو يه راديو ضبط خلاصه ميشد.  گاهي نوار كاست ميزاشتم يا راديو فردا گوش ميدادم. آن خونه رو با اينكه خيلي چيزا كم داشت خيلي دوستش داشتم اولين جايي بود كه ماله من بود . تكه تكه ساخته ميشد و اين خيلي قشنگ بود.حتي بعد از جابه جايي از آنجا و تا همين الان. كه كم كم تي وي و مبل و تخت و جارو برقي و ماشين لباسشويي  و خيلي چيزاي ديگه گرفتيم. انقدر از داشتن ماشين لباس شويي ذوق داشتيم كه با خواهري مينشستيم و چرخش لباس ها رو، كم و زياد شدن آب و كف رو نگاه ميكرديم.
با اينكه هميشه زندگي ام بهتر شده .تكه تكه كنار هم آمده اند،حتي بدون اينكه حرص چيزي رو داشته باشم. نمي دونم چرا در مورد تنهايي ام همچين حسي ندارم .نمي تونم بي خيال باشم . مي ترسم از اينده ، دنبال دليل ميگردم ،آروم نميشم. اي كاش  آدمي كه وارد زندگيم ميشه همينطور تكه تكه ساخته بشه. دوست دارم آنقدر فرصت بده به خودش و به من كه تكه هامون كم كم كنار هم جور بشند.نمي دونم شايد  مثل هميشه نبايد هيچ آرزويي داشته باشم.

۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

تو اين آدم جدي، اين آدمي كه توي هر چيزي پي دليل و منطق ميگرده ،  كه مواظبه يه وقتي غرورش نشكنه، يا عزت نفسش زير سئوال نره، كه هر چيزو صد بار سبك و سنگين ميكنه، نكنه سبكي ترازو به سمتش باشه. يه آدمي خوابيده كه دلش با يه حرف كه نميدونه راسته يا نه گرم ميشه، لبش طرح خنده ميگيره، ,ولي تا ميخواد جون بگيره و خودي نشون بده  خيلي زود ميشنوه هي هي جم كن خودتو. مواظب باش.

۱۳۸۹ خرداد ۲۹, شنبه

حس و حال

به شدت دارم سالاد و كتلت رو مي بلعم كه "ف" درو باز ميكنه ميگه " الي ميايي چند لحظه اتاقمون سئوال دارم" ميگم باشه الان. كور نيست كه دهن پرم رو ميبينه ميگه"باشه هر وقت نهارتو خوردي بيا". يه 10 روزي هست كه مسئوليت يه كاري رو بهم دادن اگرچه هنوز خودمم هم دقيقن مسئوليت خودمم رو نميفهمم ولي قرار شده با كمك چند تا از همكارا يه گزارش آماده كنيم واسه مدير عامل. از اون گزارش هايي كه بايد هزار تا گزارش رو زير و رو كني تا يه گزارش ده صفحه ايي آماده بشه. از اون كارا كه من بهش ميگم كار گل. تو اين مدت نشده كه زودتر از 7 برم خونه. بايد بشينم يكي يكي بچه ها رو توجيه كنم. واقعا هيچي به اندازه آموزش دادن انرژي آدمو نميگيره ولي ميدونيد با اينكه خيلي خسته ميشم ولي دوست دارم همكارام اين كارو ياد بگيرند چون تا حالا بيشتر مسوليتش پاي خودم بوده و واقعا ازش خسته شدم. با اينكه خيلي از نكته ها رو خودم در طي كار ياد گرفتم يعني هيچ كس نبود كه كمكم كنه و با آزمون و خطا و راهنماي نرم افزار ياد گرفتم ولي سعي ميكنم به صورت ام پي تري هر چيشو ميتونم انتقال بدم. ادعاي بامرام بودن ندارم اصلا ،يا اينكه فكر كنم دارم لطفي ميكنم چون اگر لطفي باشه اول واسه خودمه كه از شر باري كه رو دوشمه، كم كم خلاص ميشم. 
خستگي كار به طرف، اصلا حال خوبي ندارم.واقعا دارم كم ميارم. كم كم داره صداي مامان بابام درمياد پس كي ازدواج ميكني؟؟ حاظرم حل پيچيده ترين معادلاتو بهم بدن ولي اين سئوالو نپرسن. قسمت بد ماجرا اينه كه شروع ميكنند به نصيحت كه سخت نگير. اي كاش اين حرفا رو يه غريبه ميزد كه بلافاصله به هيچ جام حواله ميدادم.آخه من چه جوابي دارم. بايد مثل مجسمه بشينم نگاهتون كنم يا چهار تا جمله مضخرف سرهم كنم يا بايد بشينم اشك ناچاري بريزم يا مثل فنر از جا دربرم و كاري كنم از حرفاتون پشيمون بشين . ببينم كدامشون رو ترجيح ميدي. كدومشون بيشتر راضيت ميكنه. عزيز دلم ميدونم خوشبختي منو ميخواهي . اي كاش ميفهميدي من اينو بيشتر از تو ميخوام.
حوصله هيچ حرف و داستان و تجزيه تحليلي  در مورد ازدواج رو ندارم. نميخوام هيچي بشنوم، نيخوام هيچي بگم.


۱۳۸۹ خرداد ۲۲, شنبه

ديشب به پيشنهاد خواهر كوچيكه گفتيم بريم پارك نزديك خونه يه قدمي بزنيم. سر راه رفتيم از سوپر سركوچه هله هوله بگيريم. از شما چه پنهون ما يه مدتيه كه برنامه هاي" رسانه ملي" رو نمي بينيم. همينطوري كه سرمون رو برده بوديم تو يخچال و نوشيدني ها رو بالا پائين ميكرديم صداهايي شنيدم كه در مورد ندا اقا سلطان و ارش حجازي حرف ميزد. سرمو برگردوندم ديدم بلهههههههههه تلويزيون . حالا زوم 100 ايكس كرده رو عكس صحنه قتل و قيافه حجازي رو نشون ميده. يعني پرت شدم تو حال و هواي پارسال. ميخواستم بزنم هرچي انجا بود رو خورد و خمير كنم. يه چند دقيقه مات و مبهوت مونده بوديم. اين دولت فخيمه چه كرمي داره رو زخمها نمك بپاشه. نميدونم چه لذتي ميبرن اين كثافتا كه چند وقت يه بار اين دخترك رو از گور ميكشن بيرون و يه داستان تازه ميبافند. وقتي بچه بودم بابام خيلي فحش به اين حكومتي ها ميداد و ما هم تو عالم بچگي چون بهمون ياد داده بودند كه حرف بد نزنيم . از شنيدن حرفهاي بابامون ناراحت ميشديم كه چرا اينقدر به اينا فحش ميده؟؟. خدايي از  ماجراهاي پارسال فحشي نمونده كه نداده باشم يعني يه وقتايي ميشد يه ده پونزده تايي همچين رديف پشت سرهم ميگفتم. واقعا الان حس بابامو وقتي بهشون بد وبيراه ميگفت درك ميكنم. هميشه يه سئوال تو ذهنم هست كه اينا خودشون به حرفهايي كه در مورد خدا و اون دنيا ميزنند يه ذره اعتقاد دارند؟؟؟؟ اعتقاد كه بخوره تو سرشون انساينيت هم ندارند.

۱۳۸۹ خرداد ۱۳, پنجشنبه

فكر نكن وقتي كنار مبل زير پات نشسته بودم وصحنه عزاداري اون دختره توي فيلم واسه مادرش رو ميديديم اشك تو چشماتو نديدم يا بغض تو صداتو نشنيدم درسته جرات نداشتم نگات كنم يا باهات حرف بزنم آخه  منم حال تو رو داشتنم .آخه منم دختر توام.
هر بار كه نگات ميكنم و ميبينم چقدر داري بيشتر و بيشتر شبيه ننه ميشي دلم ميلرزه. چند بار خواستم بهت بگم ولي توانشو ندارم. خيلي دوست دارم يه روز بشينم راحت باهم  در اين باره حرف بزنيم. حتي بعض ها و گريه ها هم نتونه حرفمون رو قطع كنه.....
 فكر نكن چيزي رو فراموش كردم. نه همش اينجاست توي قلبم توي ذهنم. اونوقتها وقتي ننه رفت شايد  بچه به نظر ميومدم ولي احساستو خيلي خوب ميفهميدم. خيلي دوست داشتم آرومت كنم، حيف كه اون وقتا زيادي شبيه يه دختر كلاس اولي بودم كه بايد مشق مينوشت و خيلي گيج ترا از اون به نظر ميرسيد كه بشه باهاش درد و دل كرد.
خيلي وقتا به اين فكر ميكنم كه چي كار ميتونم واست  بكنم كه ازم راضي باشي. ميدوني به چي فكر ميكنم ا كه ين فاصله ها رو بردارم. اين فاصله كه نميدونم تو ساختيش يا .... اينكه هميشه فكر كردي بايد صبور باشي ،هيچي نگي به خيال خودت پنهونش كردي، بدون اينكه بدوني ما هم ميدونيم و همه مون به  تنهايي يه تيكه اش رو به دوش كشيديم.  به خاطر تو به خاطر خودم به خاطر بچه يا بچه هايي كه روزي شايد داشته باشم، ميخوام كه اين فاصله نباشه.

۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه

اعتياد

من معتادم.
معتاد اين شركت ، اين اتاق، هم اتاقي هايي كه وقتي نيستند، يه چيزي كم است.
معتاد اين ميز، اين كامپيوتر، اين كمد روبرويي كه آيئنه منه.
معتاد قيافه هاي تكراري، سلام هاي تكراري، لبخندهاي تكراري.
معتاد اين كارهايي كه بي هوا سرم خراب ميشوند، كارهاي سركاري.
معتاد بحث هاي بي نتيجه، بد و بيراه به شركت و مدير و رئيس.
معتاد اين جمع شدن ها، حرف ها ، خنده ها ، كل كل هاي گاه و بي گاه.
معتاد صداهاي گنگ از اون ور راهرو.
معتاد نگاههايي كه از ميانه درنيمه باز شكار ميكنم.
معتاد  چاي جوشيده ونهار كوفتي رستوران.
معتاد صبح دير رسيدن، معتاد صداي شات دون وقت رفتن.
معتادم معتاد. 


۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه


تنها اميد شنبه هاي من خلاصي از كسلي و تنهايي جمعه است . با اينكه صبح شنبه بيدار شدن خيلي سخته تنها   اميد به گم كردن رخوت جمعه در شلوغي  صبح شنبه است  كه منو واميداره كه از خواب بيدار بشم و برم محل كارم. امروز روز سختي بود . چون اميدم نا اميد شد. امروز توي اتاق تنها بودم . هر كدام از هم اتاقي هام به دليلي غايب بودند و تمام كساني كه غالبا باهاشون سرو كار دارم به طرز نااميد كننده ايي از من كسل تر بودند. مثل اينكه توي آئينه خونه نشسته باشم. به هر طرف نگاه ميكردم انعكاس بي حوصلگي و كج خلقي من بود. تصوير لبخندي كه صبح با سلام و صبح خير بي جونم  بر لب يكي از همكارا خشكوندم هنوز جلوي چشامه. فكر ميكنم بي حالي و بدحالي ام رو خيلي بيشتر و قوي تر از خوشحالي ام ميتونم به بقيه انتقال بدم.
دارم جمع و جور ميكنم تا برم خونه تنها به اين اميد كه اين رخوت رو توي شلوغي خيابونها جا بگذارم و برم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه

بوق سگ نوشت

بامداد پنچ شنبه است و من به سان يه موجود خوشحال تو لابي هتل روي كاناپه چرمي نشسته ام و پاهامو انداختم روي ميز و  با اينترنت وايرلس فس  فسو به امر خطير وبگردي مشغولم .وقتي ميام كيش هميشه تا دير وقت بيدارم حتي اگر مثل الان چشمام به سختي باز باشند. 
اين سري بچه ها پايه بودند و حسابي خوش گذشت.ديگه به جز خريد و اسكله و... كه برنامه هميشگيه. امروز  رفتم پلاژ. واقعا حالي و صفايي. نايب زياره بودم به جاي دوستان .ايشالا خدا بطلبه همه رو. من كه در گيرو بند برنزه شده نبودم ولي تا دلتون بخواد ملت در حال برنزيدن بودن. منم كه در پي كله ملق زدن تو آب و شن بازي .
خيلي دوست دارم بنويسم ولي مغزم كلا هنگ كرده.  وقتي نميتونم يه جمله رو تموم كنم.  نميدونم چه اصراريه كه پست بزارم. از اون بدتر هوس چت كردن زده به سرم. خدايي اين دوميه رو بايد بي خيال بشم و برم بخوابم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

اول اول اولش ببين خودت چي ميخوايي. اول اولش كه ديدي  چي ميخوايي.  باز ببين، باز ببين........  
آخر آخر آخرش ببين از يكي ديگه چي ميخواي ..........

۱۳۸۹ اردیبهشت ۶, دوشنبه

fertile

اگر گربه بودم الان با صداي زير در حال ناله كردن بودم. اينقدر ناله ميكردم اينقدر بو ميكشيدم تا پيداش بشم.(نه اينكه پيدام كنه يعني كاري كنم كه اون پيدام كنه D:)
از آنجايي كه به جاي گربه به صورت  يه آدم متمدن با شخصيت خلق شدم. سر جام ميشينم و فقط به اين بدن نگاه ميكنم كه انتظار باروري رو ميكشه. و با تعجب به صاحبش نگاه ميكنه كه خودشو به كوچه علي چپ زده و در برابر به در و ديوار زدن هاش ميگه بشين سرجات بچه.
 اكثر اونايي كه دوره ماه-انه اشون دردناكه يا همراه با دوره هاي افسردگي يا تغيير خلقه از جمله خود من، خيلي خوب روزهاي شروع اين سيكل رو ميشناسند.ولي نميدونم چقدر به روزهاي بعد از اين دوره و روزهايي كه دوره ت-خمك گذاري هست توجه كرديد.  من كه اوج حس زنانگي خودمو تو اين روزها ميتونم ببينم. يعني همينطور داره چراغ راهنما ميزنه . دما  و حتي حس هام تغيير ميكنن توضيح دادنش واقعا سخته ولي حتي از لمس پوستم هم حس خوشايندي دارم . حس سبكي، سرزنده ايي.از همه قشنگتر و سخت تر اينه كه بدن آدم واقعا دنبال يه جفت ميگرده و قابليت جذب شدن و عاشق شدن تو اين روزها خيلي بيشتره. 
خوب الي خانوم  بيشتره كه بيشتره. حالا كه چي؟ فعلن باش تا بعد....


۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه

مدتيه كه دستم به نوشتن نميره ، حالا نه اينكه قبلنا خيلي دست نوشتنم خوب بوده باشه!!. ولي مدتيه كه هر روز صفحه ام رو باز ميكنم و زل ميزنم به سفيدي يه صفحه كه بايد نوشته جديدم باشه. خيلي چيزا هست كه دوست دارم بنويسم ولي دستم به نوشتن نميره. اون يه نمه ذوقي كه تو نوشتن داشتم خشكيده. هر جمله ايي كه مينويسم به نظرم به شدت بي خاصيت و نچسب  مياد. آنقدر نچسب كه اميد ندارم كه چند خواننده محدود اين صفحه كه خودم پنچاه درصدشونم!!  حوصله خوندنشو داشته باشن.
زنده ام ، حال عمومي ام خوبه يعني اينكه دچار نيستم، دچار اون دوره هاي دلتنگي ،به صورت ظالمانه ايي اتفاق جديدي  نيوفتاده، روزمرگي ها  كماكان به قوت خودشون باقي اند. شروع كردم به كشف كردن و تست كردن يه چيزايي درون خودم و اطرافم. حس هاي جديدي رو تو خودم كشف ميكنم.گاهي وقتا ميرم سمت چيزايي كه ازشون ميترسيدم يا بهتره بگم واهمه داشتم و ناشناخته بودن برام. به خودم نگاه ميكنم، به خودم ميخندم، به خودم دلداري ميدم، به خودم فحش ميدم،خيلي وقتا بعد از وراجي هاي معمول روزانه ام  به خودم ميگم فكتو ببند. بعضي وقتا از اون حالهاي الكي خوشي ناب مياد سراغم. گاهي دچار دلتنگي سرعتي ميشم يعني الان فارغم بعد دچارم مچاله ام، چند دقيقه بعد فارغ.
الان ميگيد بگو ديووونه شدم در يك كلام.
مينويسم حتما . شايد مينيمال نوشتم نميدونم شايد ماكسيمال !
شديدا و كثيرا آغوشم بازه براي هر چه پيش آيد. 
خوش آمديد. قدم رنجه فرموديد.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱, چهارشنبه

NO THING TO SAY 

۱۳۸۹ فروردین ۱۸, چهارشنبه

من چه دانم

ميخواستم روزمره بنويسم كه چقدر كارم زياد بوده، كه چقدر كاري كه انجام ميدادم  تكراري و وقت گير بوده. ديدم چه حرفهاي مضخرفي. خوب كارمه ديگه. بار اول نيست كه اينطور بوده ، بار آخر هم نخواهد بود. خوب كه نگاه ميكنم خيلي هم بد نبوده، در همه مدت كه كار ميكردم  با صداي گرم شهرام ناظري چه صفايي كردم. خدا رو خوش مياد بيام اينجا بگم اه و واه و پيف كه چه كار مسخره ايي، چه رئيس بي ملاحظه ايي ، چه نهار گندي. ولي نگم كه چطور   دلم از جا كنده ميشد، سرم و دستام بي اراده شروع به حركت ميكرد، دلم ميخواست برقصم. گريه ام ميگرفت دلم ميخواست هق هق گريه كنم به جاي اشك ريختن.  خدا رو خوش مياد من در اين شوق تنها باشم. 

 شعر از حضرت مولانا با صداي  شهرام ناظري 

مرا گويي "كه رايي؟" من چه دانم
چنين مجنون چرايي؟" من چه دانم"
مرا گويي "بدين زاري كه هستي
به عشقم چون برايي ؟" من چه دانم
منم در موج درياهاي عشقت
مرا گويي "كجايي؟" من چه دانم
مرا گويي "به قربانگاه جان ها
نمي ترسي كه آيي؟" من چه دانم
مرا گويي "اگر كشته خدايي
چه داري از خدايي؟" من چه دانم
مرا گويي "چه مي جويي
دگر تو وراي روشنايي؟"من چه دانم
مرا گويي "تو را با اين قفس چيست ؟
اگر مرغ هوایی؟" من چه دانم

۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه

آخرين در 88

سال نو به زودي از راه ميرسه. من برگشتم به شهرم . كنار خانواده، كساني كه دوستشون دارم. برگشتم جايي كه اساسي ترين دوران زندگي يعني بچگي ام رو گذروندم. خيلي خوبه كه همچين جايي هست. يه موهبته. گذاشتن زندگي و رها شدن. حتي براي چند روزي.
 امروز حياط خونه رو شستم . چقدر اين كارو دوست داشتم چقدر دوست دارم هنوز. خيلي كارا هست كه ميخوام انچام بدم. بايد برم توي زير زمين خونه حسابي بگردم. همه چيزو زيرو رو كنم. كتاب هاي قديمي، مجله هاي قديمي. چمدون ها ، كارتون هاي رو هم چيده شده. تا دم صبح بيدار موندن و تا ظهر خوابيدن......

بهترين آرزوها براي

اول براي خودم كه كه محور دنيا ست. كه اگر من نباشم هيچي نيست.
دوم براي دنيا.
سوم براي ايران.
چهارم براي همه كسايي كه دوستشون دارم.
پنچم براي كسايي كه دوستشون ندارم.
ششم براي خودم كه كه محور دنيا نيست. يه ذره از اين دنياست، از اين ايران، از اين آدم ها كه هستند و گاهي منو پر ازعشق و انر‍‍ژي و شادي و سرخوشي ميكنند. گاهي پر از خشم و ناراحتي و تنفر.
اميدوارم سال نو براي همه  عشق باشه، بركت باشه،سلامت باشه،نزديكي دلها باشه، رسيدن باشه، رها شدن باشه، هر چه ميخوان باشه. هر چي ميخوام باشه.

۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

در باب سال كه رو به پايان ميرود 2

آرمان رو شش ماهي هست نديدم. خيلي دلم براش تنگ شده. الان هر وقت فكرشو ميكنم كه اين همه وقته نديدمش دلم حسابي ميگيره . چهار سال پيش كه هنوز يه ني ني كپل بود و منم هنوز دزفول بودم . از صبح تا عصري خونه مون بود. شب كه ميرفتن خونه شون دوباره دلم براش تنگ ميشد. اي روزگار...
با اينكه براش كتاب خريدم و ميخواستم عيدي بهش پول بدم ولي ته دلم ميدونستم دل بچه با اينا شاد نميشه. به خواهرم(خاله كوچيكه اش) گفتم چي براش بگيرم. گفت تو كه ميدوني آرمان از هواپيما و ماشين سيرموني نداره + سي دي + سك سك. قربونش برم با اين علاقه مندياش.
 يه ماشين آتش نشاني + سي دي گرفتم و دلم هواي مامان آرمان(خواهرم) رو كرد گفتم واسه مامانش هم يه چيزي بگيرم . ديگه ما آويزون شديم تو آرياشهر از اين مغازه به اون مغازه  دنبال يه چيزي ميگشتيم ولي چيزاي ديگه ميخريديم . ديگه ته كيفمون كه در آمد و متنبه شدم در حالي كه نا نداشتم برگشتم خونه.
در رو كه وا كردم اكرم داشت با تلفن حرف ميزد . من با قيافه مردني رفتم تو اتاق حالا اينو بپوش اونو بپوش و خريد هارو چك كن.  تلفنش كه تموم شد. گفت بيا ببينم چي خريدي. خريدهاي آرمان و مامان آرمان رو كه نشونش دادم. ديدم چشماش يه طوري شدن. همينطوري مونده نگام ميكنه، هيچي نميگه. يه كم مكس كرد. ناراحت نشي الي . ظاهرا دارم نگاش ميكنم  و ساكتم ولي تو دلم زدم تو سرم و هي ميگم  باز چي شده... همينطور ساكت مونده نگاهم ميكنه. ميگه چيزي نيست. ببخشيد ميدونم ناراحت ميشي ولي نميتونم نگم. ميگم خوب بگووو...
تو اين روزها كه هر كي رو ميبينيد به شوق آمدن سال نو و در پس اون روزگار بهتري نفس ميكشه، دو تا بچه 10 ساله و 15 ساله تنها كسي كه تو اين دنيا داشتن رو از دست دادن. اين بچه هاي معصوم بچه هاي عمه آرمان هستند. طي چند ماه  اول پدرشون و حالا مادرشون رو از دست دادن. واقعا از تصور و دركم خارجه دو تا بچه طي يكسال خانوادشون از دست بدند. . از ديشب تنها كاري كه ازم برمياد اينه كه براشون صبر بخواهم . خدا خودش يار وياور و  پناهشون باشه. كه جز اون پناهي نيست.
هميشه بيشتر از آنكه دلم براي كسي كه ميره  بسوزه ، دلم براي بازمانده هاش ميسوزه . براي اوني كه ميره فقط دلم تنگ ميشه . هيچ كس نميدونه . شايد اونا خيلي از ما شادتر و راضي تر باشند.ولي بازمانده هاي بيچاره بايد با يه جاي خالي بزرگ و يه حفره تو دلشون زندگي كنن. به ويژه وقتي مادري يا پدري ميره و بچه ها تنها ميمونند. يا فرزندي ميره و پدر و مادر تنها ميمونند. 
 زندگي همينه، يكي شاد و شنگول داره تدارك جشن عروسي ميبينه، يكي شوق آمدن يه موجود كوچولو رو داره ، يكي مثل من بي خيال از همه دنيا واسه خودش ميچرخه ، خريد ميكنه و به اين فكر ميكنه اين چند روز تعطيلي توپ استراحت كنه. يكي داره ضجه ميزنه اشك ميريزه و به آينده مبهمش فكر ميكنه. خوبي زندگي همينه كه با اينكه يكجا ، زير يه آسمون ، يه هوا رو نفس ميكشيم تو يه خيابون قدم ميزنيم ، توي فصل هاي مختلفي از زندگي هستيم و چه خوبه كه با هم اين فصل ها رو طي نميكنيم. 
دعا و آرزو قشنگ واسه كسايي كه روزهاي سختي دارند يادتون نره.

۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه

در باب سالي كه رو به پايان مي رود 1

امسال تهران پائيز نداشت، زمستان هم نداشت و بعيد ميدونم بهار دل انگيزي داشته باشه، به همين زودي بوي تابستون پيچيده ، هوا يكباره گرم شده، ولي الان كه مينويسم نسيم خنكي از پنچره  چهار طاق باز، توي اطاق پيچيده و چه حس قشنگي مهمونم كرده به همين سادگي. خيلي چيزا هست كه ميخوام بنويسم . بنوسيم كه ببينم خودمو همين حالا و فردا دوباره و روز مبادا..... شايد.
* ديروز موقعيتي دست داد كه سر ظهر ساعتي رو تو امير آباد نوروز زده بچرخيم(من و دوست جون ها). سبزه ، ماهي هاي گلي بي گناه اسير در يه ليوان پايه دار. سيرهاي دسته شده چيني ، سنجد هاي اكليل خورده . سفره هفت سين  فانتزي گم شده در  روبان و تور. از اين  موقعيت ها كم پيش مياد. چون اين ساعت وسط هفته هميشه پشت ميز اداره نشسته ام. توي هر مغازه ايي سرك كشيديم. پفك مفتي تبليغاتي خورديم، آب نبات چوبي ليس زديم. به خونه ها نگاه كرديم و براي يه خونه قشنگ پيام تبريك نوشيم و لاي درش گذاشيم. موهبتي بود اون ساعت. ساعتي  كه در لحظه باشي و در لحظه زندگي كني.  چيزي كه خيلي وقته خيلي كم تجربه اش ميكنم.

**ديشب خونه رو بهم ريختم هر چه لباس زمستوني هست از آويز و كشو درآوردم و رو تخت كوپه كردم. نگاهشون ميكردم  ميگيرفتمشون دستم. اينو ميخوام، اينو نمي خوام. جداشون كردم. حتي بعضي هاشونو اصلا نپوشيدم و ميدونم روز پوشيدنشون هيچ وقت نخواهم آمد ، بعضي هاشونو 3-4 ساله دارم ولي كمتر از انگشت هاي يه دست پوشيدم. ميخوام ردشون كنم. ديگه نمي خواهم چيزي دور خودم جمع كنم.

*** ميشينم و به امسال  نگاه ميكنم. چه كار كردم،  چه كاربايد ميكردم و نكردم . چي ديدم، چشمم رو چي بستم. چي شنيدم، كي نشنيدم، كي نشنيده موندم. چي گفتم، كجا لال موندم، كجا بايد لال ميشدم. كجا رفتم ، كجا بايد مي بودم ونبودم. يه روز فكر ميكردم امسال خيلي زياد به عبث گذشته ولي الان ميبينم كم نيستند. البته زياد هم نيستند .نمي دونم به اندازه يه سال هستند يا نه، سالي در جواني. شايد بيشتر نوشتم از امسال. از امسال شايد بشه كتابي نوشت ، فقط  چند خطي رو  كاش ميشد خط زد يا با لاك پوشوند و محوشون كرد. حالا كه نميشه  همچين كاري كرد. ميشه يه كار ديگه كرد . نقطه سر خط .

۱۳۸۸ اسفند ۱۵, شنبه

نترس+نترسون

از ديدن خود-خودت نترس
از خود زخم خورده
از خود دردكشيده
از خود رميده
از خود پرشكسته
از ديدن خود-خودت نترس
از خود محتاج به  يه لبخند، يه آغوش
از خود بيتاب يه بوسه، يه نوازش
نترس 
ببوسش
بو بكشش
درآغوش بكشش
نوازشش كن
آرومش كن
آروم شو
آروم
نترس
آروم

-----*--*--*--*--*--*--*--*--*--*--*--*--*--*-----

 قبل تر ها هيچ علاقه ايي به صداي  داريوش نداشتم شايد به خاطر اينكه  از، اولين ترانه هايي كه ازش شنيده بودم ، خوشم نيومده بود و ديگه هيچ وقت دل نداده بودم  به ترانه هاش گوش بدم.  ولي الان صداشو دوووست دارم، خيييلييي و عاشق نترسونش  شدم.




نترسون باغُ از گل، نترسون سنگُ از برف
نترسون ماهُ از ابر، نترسون کوهُ از حرف

نترسون بيدُ از باد، نترسون خاکُ از برگ
نترسون عشقُ از رنج، نترسون ما رو از مرگ

نه تير و دشنه نه دار و زندون
ستاره ها رو از شب نترسون

چه ترسي داره بوسه بر لب خونين آزادي ؟
چرا وحشت کنم از عشق ؟ چرا برگردم از شادي ؟

از اين خاموشه تا خورشيد چه ترسي داره پل بستن
از اين سرچشمه تا دريا خوشا شکفتن و رستن

نترسون عاشقا رو از این کولاک تاراج
به خاک افتادن از عشق پرو بال به معراج

کجا پروانه ترسید از حریر شعله پوشیدن
کجا شبنم هراسید از شراب نور نوشیدن

از این شب گوشه خاموش از این تکرار بی رویا
سلام ای صبح آزادی، سلام ای روشن فردا

نه تير و دشنه نه دار و زندون
ستاره هارو از شب نترسون

شعر: ایرج جنتی عطایی
آهنگ : فرید زولاند

۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

فرشته هاي من

شيوا جونم. ايمان جونم، شما فرشته هاي من هستيد. خيلي خيلي دوستون دارم.
صد بار نوشتم و پاك كردم. خيلي سخته نوشتن حسي كه دارم. با هيج جمله ايي نميشه گفتش. چقدر جمله ها حقير ميشن اين لحظات.
عشق  من براي فرشته هاي من



۱۳۸۸ اسفند ۳, دوشنبه

اشك بس

نشستم رو مبلي كه نزديك تلويزيونه. پاهامو جمع كردم تو شكمم. طوري اريب نشستم كه خواهرم كه با تلفن حرف ميزنه ، نيمرخم رو ميبينه. نميدونم كدوم شبكه رو ميديدم. توي حال خودم بودم . ترانه تموم ميشد. بعدي شروع ميشد. من ذل زده بودم به تصويرها. بغضمو ميخوردم ، اشكها كه رون شدند.  سرمو گرفتم پايين كه خواهر صورتمو نبينه.آروم پا شدم رفتم تو اتاق.  گفت هي فكر نكن حواسم نيست. ميفهمم داري گريه ميكني. بزار تلفنم تموم بشه. حسابتو ميرسم. نشستم لبه تخت. اشكامو پاك ميكنم و منتظرم تا تلفنش تموم بشه و حسابمو بزاره كف دستم. 
ميگه خوب چي شده؟ ميگم چيزي نيست. ميگه خوب به چي فكرميكني ؟ ميگم هيچي. فقط يه حسه. ميگه مگه ممكنه! اون حسه  بعد از يه فكر مياد. ميدونم راست ميگه ولي هيچي نميگم. ميگه ناشكر نباش تو رو خدا. مگه چه كمي داري ؟ ميگه ميدونم........ درسته ميدونه.
ميگه الي گريه كردن اشكالي نداره ولي نه يه شب در ميون. من نگرانم. ميگه ميترسم. راست ميگه منم ميترسم از چيزي كه ازش ميترسه. هيچ كي ندونه خودم ميدونم بايد چقدر مواظب روحيه و روانم باشم.
دارم با خودم كنار ميام. زماني رو خالي  نميزارم كه تو خودم برم و فكراي مسخره بيان سراغم .كتاب ميخونم.آهنگ شش و هشت گوش ميدم نه آهنگي كه حالمو بهم يادآوري كنه......
اينجا ديگه از گريه زاري و نا اميدي چيزي نمي خونيد. مطمئن باشيد. اگر روزي بخواهم از ناراحتي هام بنويسم از چيزي مينويسم كه ارزش نوشتنو داشته باشه.
آخر اين هفته دارم ميرم يه دوره خودشناسي.راستش من خودم خيلي خوشبين نيستم به اين جور دوره ها. دقيقا خودم نمي دونم كه چطوره و رو چه چيزايي مانور ميدن.چون قبل از دوره خيلي در موردش توضيح نميدن. دوست هام رفتن و خيلي راضين و خيلي شور و شوق دارن كه منم برم تا بتونيم سه تايي  در موردش حرف بزنيم،  حالا از 4 شنبه شروع ميشه و سه روز كامل هست. يعني از 9 شب تا 7 صبح فقط وقتم آزاده وميتونم برم خونه. دوستان كه كلي هيجان تزريق كردن. منم منتظرم.

----------------------------------
----------------------------------

من از ديد سوم سوپرايز شدم ;-))

۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

ترانه من

يه روز
دوروز 
سه روز
چهار روز
...
...
يك هفته
دو هفته
سه هفته
...
...
يك ماه
دو ماه
...
...
يك سال
شمارش بسه
جنگيدن بسه
انتظار بسه
ديوار كشيدن بسه
هر وقت خواستي بيا
هر وقت نخواستي برو
اگر هيچ وقت نخواستي
نخواه باشه 
من هستم
همان جايي كه بودم 
همان جا
ولي شايد نباشم. 




۱۳۸۸ بهمن ۱۸, یکشنبه

هوس اين روزها

هوس هاي ناجوري ميكنم اين روزها
وقتي تنهام وقتي تنها نيستم
وقتي تو ترافيك گير ميوفتم
وقتي ميرم تو تخت و خوابم نميبره
اصلا از وقتي زد به سرم كه گوشيم خراب شد و رفتم سراغ گوشي قديميم
من كه ميشد يه روز گوشيم توي كيفم ميموند و نگاهي بهش نمي انداختم
حالا ميشينم به صفحه اش نگاه مي كنم شايد نميدونم شايد معجزه ايي بشه
گوشيمو ميگيرم توي دستمو ميچرخونمش بين دو دستم
يا ميگردم تو منوهاش
از همه بدتر تو فون بوكش
فكر هاي مسخره ايي  ميزنه به مخم
كه بنويسم چرا؟؟؟؟؟؟؟
فقط همين چرااااا؟
ولي مينويسم كجايي دختر؟ ميفرستم واسه سولماز
يا مينويسم سنااااااااام ميفرستم واسه سرور
يا هر خزعبلي كه شد  واسه هر كي كه دستم بهش رسيد
فقط براي اينكه آبي رو  آتش اين  هوس بريزم
كه انگشت هايي رو كه بي اراده رو دكمه ها مي چرخن بزارم بچرخن واسه خودشون

۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه

"اوپن مايند" ميشويم

آهاي آقاي روشنفكر، آزاد و روراست نسبتا محترم كه از دبيرستان تا 30 سالگيت پشت بند هم دوست دختر داشتي!
اخه كي؟ تو كدوم ولايت؟ توي اولين برخود با دختري كه هيچ شناختي ازش نداره ، دستشو دور شونه طرف حلقه ميكنه و با برامدگي كتفش بازي ميكنه، پاشو ميچسبونه به پاهاش ، دستشو ميگيره تو دستش و شصتشو ميكشه رو مچش. آخه كدوم دختري ميشينه پيش همچنين پسري و دم بر نمياره و فقط ميخنده!
من نميفهمم ب.غل كردن و ب.وسيدن و ع.شق بازي با كسي كه نميدوني كيه و نميخواي هيچ زحمتي بكشي كه بشناسيش چه لطفي داري؟
من نميفهمم يه آدمي كه ادعاي اوپن مايندي داره چرا بايد عين عقده ايي ها دنبال لمس كردن يه دختر باشه؟
من نميفهمم چرا بايد از دقيقه اول آشنايي واسه زمان و كيفيت و كميت عمليات هاي از كمر به پائينتون برنامه ريزي  كنيد؟
 دستمو از تو دستت بيرون نكشيدم، خودمو عقب نكشوندم. عجيبه كه چندشم نشد يا  بلند نشدم بزنم تو سرت و بگم اشغال عوضي. چون همين بست بود كه بگم" كارايي كه ميكني هيچ حسي برام نداره " كه مثل سگ بچپي تو لونت و خودتوعقب بكشي و به جاي جمله هميشگي " امل نباش! امروزي باش" حلقتو ببندي.
شايد بخندين ولي خيلي از خودم خوشم اومد براي اولين بار به جاي كسي كه عين خيالش نيست عذاب وجدان نگرفتم. حس نكردم چون بغلم كرده به فاك فنا رفتمو و هيچ چي ازم باقي نمونده. هميشه اين من بودم كه مثل بازنده ها فرار كردم ولي و اين بار ميشينم و مي ببينم كه چطور عقب نشيني ميكنه.
  1. خدا عاقبت همه مون به ويژه سركار خانوم الي  رو ختم به خير كنه.
  2. ميدونم يه مقداري بي ادبانه نوشتم ولي چاره ايي نداشتم .
  3. اين پست  هيچ ربطي به پست قبلي نداره .

۱۳۸۸ بهمن ۱۰, شنبه

1- باورم نميشه. فكرشو نمي كردم، حتي خوابشو نمي ديدم..... باور كن
2- خيلي خرم. نميفهمم چرا!
3- خيلي نامردي خيلي.


۱۳۸۸ بهمن ۴, یکشنبه

عاشق بودن يا نبودن

آيا ماجراي عمه مرا شنيده ايد؟

عمه من هميشه تنها بود،

خيلي هم زياد گريه مي كرد

همه مي گفتند علتش اين است كه هيچ وقت عاشق نشده!

بعد عمه ام عاشق شد،

اما حالا بازهم گريه مي كند!

چون مي ترسد معشوقش تركش كند،

حالا نمي دانم عاشق بودن بهتر است يا عاشق نبودن؟!

شل سيلوراستاين



۱۳۸۸ دی ۲۹, سه‌شنبه

تو بهترين عشق ها بودي
تو بدترين عشق ها بودي

و پشت سرت چند هديه ي نا خواسته به جا گذاشتي
با تو نيازم را امتحان كردم
يا شايد اشتياق؟
اشتياق به يك آدم ديگر
كه با او شريك باشم

نا خواسته
الگوها و نگرش هايم را
تحريك كردي و رشد دادي
با مردم خوشرفتارترم
با احساسم بيشتر در تماسم
با آدمها، موجودات و اشياء اطرافم
اين يعني: زندگي

اما شعرهاي پراكنده ام
بهترين و بدترين
اگر وقفه ايجاد كردن هايت نبود
هرگز به پايان نمي رسيدند
بنابراين متشكرم

----------------------------------------------------
حالم خيلي بهتره. اينجا نوشتن خاصيت شفا بخشي داره انگار. فقط نگران اين دوره هاي گاه و بي گاه بهم ريختنم هستم و بس . يه فكرهايي دارم كه به خودم كمك كنم.نبايد دست رو دست بزارم .چيزي در موردشون نميگم تا به وقتش. شايد كه مثل خيلي از برنامه ها در همون حد فكر و خيال بمانند. اينطوريهاست ديگر.
-----------------------------------------------------
انتشارات كاروان
براي من جالب بود شما هم ببينيد. به ويژه قسمت دانلود رو ببينيد. خيلي توضيح نميدم. موقع نهاره. :-)))

۱۳۸۸ دی ۲۷, یکشنبه

بازم نفس

به خودم اميدوار شدم. انگار خدا هنوز هم گوشه چشمي به ما داره و عنايتشو شامل دل خسته ما كرد و دو قطره بارون از آسمون چكيد. هوا الان خوب كه نه ولي اونطور هست كه بشه نفس كشيد .حالا كه بهانه من واسه نفس تنگي بر طرف شده ماندم كه به چي گير بدم و اين حال خرابمو به ريش چي ببندم ؟؟
چند روزيه كه خيلي قاتي كردم. شبا خيلي بد خوابم ميبره . شايد از اين ستون تا اون ستون فرجي باشه ولي از اين پهلو به اون پهلو نووچ فرجي نيست اصرار نفرماييد . اينه كه يواشكي از جا ميخزم بيرون و منم و يه سالن تاريك و قدمهاي كه عرض سالن رو ميره و برميگرده. بلكه كه چاره ساز باشه، اگر فكر كرديد كه ذهنم درگير مسئله خاصيه سخت در اشتباهيد، كه اگر ميدونستم چه مرگمه يك درد بود و بس. پناه ميبرم به آشپزخونه و سر ميكشم به سينك كه مگر با كف مالي كردن ظرفا يه كم آروم شم و شايد از خستگي خوابم بياد و بعضي وقتا ميبينم اي دل غافل سرشب اونا رو شستم و من ميمونم ومن كه...
در مورد روز مبارك هم زياده توضيحات فقط مايه شرمساري بيشتر و بس. كه هر دقيقه كه اراده كنم ميتونم پاچه بگيرم يا مثل فلك زده ها برم تو لاك خودم. مسائلي كه خيلي وقتا خيلي راحت از كنارشون ميگذرم الان برام فاجعه ميشن اينكه چرا الان اينطور دارن ناراحتم ميكنن رو اصلا نميفهمم.
قسمت عجيب ماجرا اينه كه هيچ مهملي پيدا نمي كنم كه به هم ببافم و اشك خودمو در بيارمو يه مقداري زنجموره كنم مگر اينكه اين دل بي صحاب آروم بگيره . بدجوري هنگ كردم يه مرحمتي به دكمه ري استور بفرماييد.

۱۳۸۸ دی ۲۳, چهارشنبه

نفس

اين روزها هواي تهران خيلي آلودست. نفسهامو قبل از اينكه به ريه ام برسه از ترس خفه شدن بيرون پس ميدم.دلم يه نفس عميق ميخواد. نفسي كه با تمام وجود تورقش بدم . دلم پياده روي طولاني توي يه جاي بكر ميخواد. دلم بارون ميخواد،صداي چكه هاي آب، بوي نم ميخواد.

۱۳۸۸ دی ۱۴, دوشنبه

درست مثل اين ميمونه

" يه عالمه برف آمده باشه-ساعت 1 نصفه شب باشه-خيلي خيلي خسته باشي -خيلي خيلي گشنه باشي..... بعد بگردي دنباله خوردني هيچي پيدا نكني بعد خيلي بگردي و بعد خيلي خيلي بگردي و.... يه كنسرو پيدا كني خيلي خوشحال بشي خيلي خيلي....... بعد نگاه كني ببيني يه سال از تاريخ مصرفش گذشته.... اونوقت حالت چطورميشه؟ ناراحت؟آويزون؟ سرخورده ؟ كتك خورده؟ چي؟ هاااا؟؟؟"

چيزي كه آرزوشو داشتي يا بهش نياز داشتي و منتظرش بودي زماني بياد كه ديگه بهش نيازي نداري، ديگه منظرش نيستي. آنقدر دير اتفاق بيوفته آنقدر دير بياد كه دردي رو دوا نكنه تازه آنوقت خود خودش درده
.