۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

در باب سال كه رو به پايان ميرود 2

آرمان رو شش ماهي هست نديدم. خيلي دلم براش تنگ شده. الان هر وقت فكرشو ميكنم كه اين همه وقته نديدمش دلم حسابي ميگيره . چهار سال پيش كه هنوز يه ني ني كپل بود و منم هنوز دزفول بودم . از صبح تا عصري خونه مون بود. شب كه ميرفتن خونه شون دوباره دلم براش تنگ ميشد. اي روزگار...
با اينكه براش كتاب خريدم و ميخواستم عيدي بهش پول بدم ولي ته دلم ميدونستم دل بچه با اينا شاد نميشه. به خواهرم(خاله كوچيكه اش) گفتم چي براش بگيرم. گفت تو كه ميدوني آرمان از هواپيما و ماشين سيرموني نداره + سي دي + سك سك. قربونش برم با اين علاقه مندياش.
 يه ماشين آتش نشاني + سي دي گرفتم و دلم هواي مامان آرمان(خواهرم) رو كرد گفتم واسه مامانش هم يه چيزي بگيرم . ديگه ما آويزون شديم تو آرياشهر از اين مغازه به اون مغازه  دنبال يه چيزي ميگشتيم ولي چيزاي ديگه ميخريديم . ديگه ته كيفمون كه در آمد و متنبه شدم در حالي كه نا نداشتم برگشتم خونه.
در رو كه وا كردم اكرم داشت با تلفن حرف ميزد . من با قيافه مردني رفتم تو اتاق حالا اينو بپوش اونو بپوش و خريد هارو چك كن.  تلفنش كه تموم شد. گفت بيا ببينم چي خريدي. خريدهاي آرمان و مامان آرمان رو كه نشونش دادم. ديدم چشماش يه طوري شدن. همينطوري مونده نگام ميكنه، هيچي نميگه. يه كم مكس كرد. ناراحت نشي الي . ظاهرا دارم نگاش ميكنم  و ساكتم ولي تو دلم زدم تو سرم و هي ميگم  باز چي شده... همينطور ساكت مونده نگاهم ميكنه. ميگه چيزي نيست. ببخشيد ميدونم ناراحت ميشي ولي نميتونم نگم. ميگم خوب بگووو...
تو اين روزها كه هر كي رو ميبينيد به شوق آمدن سال نو و در پس اون روزگار بهتري نفس ميكشه، دو تا بچه 10 ساله و 15 ساله تنها كسي كه تو اين دنيا داشتن رو از دست دادن. اين بچه هاي معصوم بچه هاي عمه آرمان هستند. طي چند ماه  اول پدرشون و حالا مادرشون رو از دست دادن. واقعا از تصور و دركم خارجه دو تا بچه طي يكسال خانوادشون از دست بدند. . از ديشب تنها كاري كه ازم برمياد اينه كه براشون صبر بخواهم . خدا خودش يار وياور و  پناهشون باشه. كه جز اون پناهي نيست.
هميشه بيشتر از آنكه دلم براي كسي كه ميره  بسوزه ، دلم براي بازمانده هاش ميسوزه . براي اوني كه ميره فقط دلم تنگ ميشه . هيچ كس نميدونه . شايد اونا خيلي از ما شادتر و راضي تر باشند.ولي بازمانده هاي بيچاره بايد با يه جاي خالي بزرگ و يه حفره تو دلشون زندگي كنن. به ويژه وقتي مادري يا پدري ميره و بچه ها تنها ميمونند. يا فرزندي ميره و پدر و مادر تنها ميمونند. 
 زندگي همينه، يكي شاد و شنگول داره تدارك جشن عروسي ميبينه، يكي شوق آمدن يه موجود كوچولو رو داره ، يكي مثل من بي خيال از همه دنيا واسه خودش ميچرخه ، خريد ميكنه و به اين فكر ميكنه اين چند روز تعطيلي توپ استراحت كنه. يكي داره ضجه ميزنه اشك ميريزه و به آينده مبهمش فكر ميكنه. خوبي زندگي همينه كه با اينكه يكجا ، زير يه آسمون ، يه هوا رو نفس ميكشيم تو يه خيابون قدم ميزنيم ، توي فصل هاي مختلفي از زندگي هستيم و چه خوبه كه با هم اين فصل ها رو طي نميكنيم. 
دعا و آرزو قشنگ واسه كسايي كه روزهاي سختي دارند يادتون نره.

۲ نظر:

  1. اصلا تصورش هم برایم غیر ممکنه. مامان بزرگم یه همسایه داشت که اونم دو تا بچه هاش همین طوری به فاصله چند ماه مامان و باباشونو از دست دادن. وقتی شنیدم تا چند روز شوک زده بودم. حالا بچه هاش یه کم بزرگ شدن ، اما فوق العاده مظلوم ، یه دختر و یه پسر . و از این دلم میسوزه که فامیل هاشون اصلا هواشونو ندارن. مامان بزرگم و ما گاهی براشون یه چیزی به عنوان کادو می خریم که ناراحت هم نشن. اصلا نمی تونم فکر کنم به این همه درد ، امیدوارم خدا اول از همه بهشون صبر بده و بعد هم یه دنیا خوشحالی و آرامش توی زندگی ، آمین.

    پاسخحذف