۱۳۸۸ مهر ۲۳, پنجشنبه

روايت من

به بهار گفتم اگر تو بيايي منم ميام.به دو دليل. دوم اينكه من اصولاً توي يه جمع جديد و ناآشنا راحت نيستم و تجربه ثابت كرده اگر تنهاباشم شصت پام ميره تو چشمم، بي بروبرگرد وحتماً بايد يكي رو پيدا كنم تا در لحظات حساس پشتش سنگر بگيرم . حالا بزاريد به حساب اعتماد به نفس پائين يا هر ضعفي كه دوست داريدو اول و مهمتر اينكه دوست داشتم اين دختر جون رو ببينم.
قرار شد ما درب ورودي پارك همديگرو ببينيم و از آنجايي كه بهار يه مقداري تاخير داشت.نشستم، ديد زدم، پا شدم ، چرخيدم، دوباره ديد زدم، دوباره اومدم سمت در ورودي از آنجايي كه به كبريت بي خطر بودن خودم ايمان داشتم با مقداري اشتباهات محاسباتي اجازه گرفتم و كنار يه بابابزرگ نشستم. نشستن همان و لبخند واينا وهوا خوبه و چه روز زيبايي اينا همان!حالا اينكه واقعا استاد دانشگاه بود يا شيزوفرن بود رو نميدونم ولي زمينه كاري و تحصيليمون خيلي نزديك بود و در حال گفتمان كه بهار سر رسيد و با عجله خداحافظي كردم . هي گفت حالا باش و اينا ولي ديگه فكرشو نميكردم كه... در ادامه ميخونيد.
بعد از ابراز احساسات از ديدن بهار رفتيم بچه ها رو پيدا كرديم كنار درياچه -اي جانم- مثل بچه هاي خوب، مودب و بي صدا نشسته بودن. البته بكتاش رو تو پله ها ديديم و با اينكه حدس ميزديم اون باشه ولي خودمون رو زديم به اون راه!حالا چه مرضيه نميدونم.پذيرايي چه جور! هر كي نيومد اين قسمتو واقعا از دست داد-باتشكر- در اين ميان پرانتز باز، بابا بزرگ مذكور سروكله اش پيدا شد. گفت به به !چه جاي با صفايي اون ور قفس حيونا رو ديدي! انگار 5 سالمه! اي خدا و.... و در انتها شماره دادو...... باز اي خدا .پرانتز بسته .به زور و ضرب بچه ها خودشونو معرفي كردن ، وب بعضيا رو خونده بودم خيليا رو هم نه. خوب خوشبختانه كسي اينجا رو نخونده بود. الهي شكر. چيك چيك عكس ميگرفتن .اميدوارم بتونم عكسا رو ببينم. يكي ميرفت يكي ميومد ولي خوب من بودم و مثل بيد ميلرزيدم. هوا تاريك شد ماها آواره از اين ور به اون ور به دنبال" نور". عاقبت يه جا رو پيدا كرديم و همين ديگه ، همچنان ميلرزيدم . خوب بود. چند بار خواستم زمينو گاز بگيرم نميگم از دست كي! خواستم لپ يه سري افراد رو بكشم خوب نشد با اون "تجربه بالا" گفتم بشين سر جات. متوسط سن 20 ! جيك جيك جوجه هاي من. يكي ديگه تو راه بود ولي جدي جدي داشتم يخ ميزدم و من وبهار خداحافظي كرديم . يه سري خيلي!!! اصرار كردن بمونيم ولي نميگم پشت بندش چي گفتن . ديگه همين بقيه اش رو دوستان ميدونن كه چي شده و نشده.تجربه جالبي بود كلاً. ديگه هر كي خوبي بدي ديده ببخشه!! منم ميبخشم باشه!با تشكر ويژه از دست اندر كاران!
اسم ولينك بچه ها رو بعدا ميزارم . نميخوام كسي رو جا بزارم يا اشتباه كنم.
دوباره با تشكر

۸ نظر:

  1. ای جان :)
    پدر بزرگ ِ شما بود ؟؟؟؟
    من فکر کردم پدر بزرگ ِ بهار بود :)
    من سرما خوردم :( داشتم یخ میزدم :(

    پاسخحذف
  2. خيلي با مزه گفته بودي....جوجه ها!!!
    ااا...اون موقع كه اون آقاهه اومد قيافه ات ديدني بود...من كاملا زوم كرده بودم رو چهره ات..من كه نمي دونستم كي به كيه يا چند چنده اما داشتي زنده زنده گاز مي گرفتيش با چشات(حال كردم)..ولي يارو خيلي بوقي بود!!!
    راستي تمام مدت مي خواستم يه چيزي رو بهت بگم..اما خوب نشد ...مي خواستم بگم خلي چهره ات شبيه مجري هاس..يعني مجري خورت ملسه..خيلي هم مهربوني توشه...
    خوشحالم كه ديدمت...

    پاسخحذف
  3. پـ.ـوریـ.ـا مـ.ـنـ.ـزه۲۴ مهر ۱۳۸۸ ساعت ۱:۲۵

    خب دعوتش می کردین میومد تو جمع مون! :دی!

    پاسخحذف
  4. پس اون آقای پیرمردی که اومدن جریانشون این بود ! عجب !
    ضمناً خوشوقت شدم از دیدار شما :)

    پاسخحذف
  5. چرا همه همو می شناسن، من فکر می کردم من بعد از پوریا و بکتاش باشم ولی .......
    جوجه؟؟ خیلی ممنــــــون!(چشمک)

    پاسخحذف
  6. واااااای جای من خالی...
    اگه تهران بودم با سر می اومدم. هم دوباره بهار رو میدیدم و هم تو رو ...
    خیلی دلم آب شد :(
    دلم خیلی جمع های دوستانه ی شلوغ میخواهد الان.
    ان شاا... یه روز میبینیم همدیگه رو :)

    پاسخحذف
  7. ای کاش بودی پریا جان ولی میدوونی همچین شاد و اینا نبوداگه میخواد دلت بسوزه فقط یه ذره بسوزه:))

    پاسخحذف
  8. elie azizam :)negaranam boodi ?computeram yehoE ghat zad.delam tangide bood..pas hamo didiiiiinnnnn?jaye man khali khob ..

    پاسخحذف