۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه

غرغره اين روزا

عجب زندگي كوفتي واسه خودمون درست كرديم . ما اينجا تنها. مامان بابا آنجا تنها.از وقتي كه مامان برگشته هر وقت زنگ ميزنم خونه از تنهايي گله ميكنه،سراغ ته تغاريشو ميگيره، حق داره خونه شلوغ ما الان خيلي سوت و كوره.مامان كه سرگرمي نداره وبابا كه سرش به كار خودش گرمه ،رابطه عشقولانه ايي هم ندارند كه دلمون خوش باشه كه با خودشون خوشن.اين روزا بيشتر از هميشه دلم هواي خونه رو ميكنه. سحري هايي كه با سروصداي مامان به زور بيدار ميشديم و مامان تا برميگشت آشپزخونه ما دوباره ميخوابيديم . آخ اون موقع زمستون بود و كي دلش ميومد از گرماي رختخواب دل بكنه.موقع افطار مامان صداي راديو رو بلند ميكرد و اون وقت بود كه ما سرازير ميشديم به آشپزخونه ببينيم افطاري چيه. "ربنا" كه شروع ميشد سفره رو مينداختيم.فكر ميكنم هر خونه ايي عادت هاي خاصي دارند، اينو زماني كه خوابگاهي شدم كاملا حس ميكردم . ما براي افطار حتما تا تمام شدن اذان صبر ميكرديم. سحري رو مختصر در حد صبحانه ميخورديم با چاي و خرما افطار ميكرديم وبلافاصله شام ميخورديم . شما در نظر بگيريد ما تو خوابگاه چه مراسمي داشتيم يكي ميگفت من بايد اول نماز بخونم ،يكي با اولين نداي اذان افطار ميكرد.يكي از بچه ها عادت قشنگي داشت اون غداهاي مزخرف سلف رو از افطار تا سحري روي شوفاژ گرم نگه ميداشت،من نميدونم چطور مسوم نميشد چون من از بوي گندش دل پيچه ميگرفتم ولي اون اصرار كه نه بايد با من بخوري آخه كي با كره مربا روزه ميگيره حتما بايد پلو خورش بخوري. چه تنبل هايي بوديم ،هميشه مثل ساكنان اتيوپي دلمون قارو قور ميكرد واين تخصص رو داشتيم كه آدم 200 كيلويي بگيريم و 48 كيلويي تحويل بديم. از وقتي كه آمدم تهران و مستقل شدم،نه غذاي گرم و خوشمزه مامان هست ونه غذاي گند سلف،مجبورم كه خودم جور شكمم رو بكشم . ديروز موقع آشپزي به نظرم همه چيز بوي بد ميداد. يه بار فكر ميكردم برنج ها رو كنار يه چيز بو دار نگه داشتم بو گرفتن ، يه بار فكر ميكردم مرغ فاسد شده. تاغذا اماده بشه جونم درآمد. الان حال مامان رو كه نشسته ،عينك به چشم و روزنامه بدست خوابش ميبرد رو ميفهمم.خيلي دلم تنگه خيلي.

حالا كه حرف مادر شد،دوست دارم از زماني بنويسم كه عيد نوروز با ماه رمضان هم زمان بود. عيد اول ننه بود. بر خلاف هميشه منم با خودشون برده بودن. بين قبرها ميچرخيدم .با سواد كلاس اوليم سعي ميكردم نوشته هاي روي سنگ ها رو بخونم و همش مواظب بودم پامو روشون نزارم. هنوز جاي خيلي ها آنجا خالي بود ولي در عوض يه دست سبزه بود و بابونه . يه دسته گل چيدم و دويدم سمت خاك ننه . گل ها رو گذاشتم روي سنگ.مامان منو كشيد تو بغلش و بوسيد. صورتم از اشكاش خيس شد. هنوز كه هنوزه بعد از بيست سال ياداوري آن روزا داغونم ميكنه. با اينكه بچه بودم فكر نكنيد معني رفتن و برنگشتن رو نميفهميدم ،فكر نكنيد به من گفته بودند كه ننه رفته مسافرت يا بيمارستان . خوب ميدونستم مردن چيه و خوب ميدونستم كه ننه پنبه اي من زير خرواري خاك و يه سنگ خوابيده ،خوب ميفهميدم معني اشك ها و غم غصه هاي ماماني رو.حتي اون لبخند غمگين و محو مامان روزي كه لباس سياهش رو درآورده بود. وقتي الان به يه بچه شش ساله نگاه ميكنم باورم نميشه كه منم اون موقع شش سالم بودم ، فقط خدا ميدونه كه چي تو دل و سر من ميگذشت كه نه نوشتنيه و نه خوندني.

۶ نظر:

  1. che ajab oomadi..dashtam negaranet mishodama..mifahmam..midooni ma bachegihamoon hame chio fahmidim ke hala shodim in!ke mese .. too gel gir kardim!!..khodamo migam albate..eli reshtat chie ?ke naghshebardari baladi?dar zemn takhasose khasi nemikhad..faghat boodanet kafie

    پاسخحذف
  2. uhum....daghighan manam asheghe haminam vali khob magarinke khodemoon inja hamo tahvil begirim !chon gooya boodane khali dge hichja kafi nist! baiad anvao aghsame honarha ro dashte bashi !

    پاسخحذف
  3. چه پست خونوادگی ای بود!!!میدونم ....یعنی نمیدونم معنی خوابگاهی بودن رو....اما دلتنگ شدن رو اره.......شاید دلت مامان میخواد.......عزیزکم!

    پاسخحذف
  4. چه پست طولانی بود ، فکر کنم طولانی ترین پستت بود !
    من خوابگاهی نیستم ، ولی فکر کنم از یکی دو سال دیگه باید بشم ! چون اینجور که پیداست فقط تهران فوق لیسانس رشته ی منو داره و فقط هم 14 نفر میخواهد ، یعنی من رسما بدبخت شدم
    ولی خوابگاه هم کیف میداده انگار ! بعضی خاطره هایش شیرینه.
    با نظر گیلدا موافقم که میگه ما بچگی هامون همه چیزو میفهمیدیم که شدیم این ! منم همین جور بودم ، بابایم همیشه می گفت تو 5 ،6 سال از سنت بزرگتری و بیشتر میفهمی. اتفاقا به نظر من این اصلا ویژگی خوبی نیست ، آدم نمی تونه زیاد بچگی کنه و همش فکرش درگیر مشکلات بزرگترا میشه ، مثل اون موقع های من.
    حواست باشه سر افطار منو دعا کنی هااااا ، خودت میدونی که این روزا خیلی نیاز دارم ، بـــوس

    پاسخحذف
  5. منم حس تو رو دارم.همينه كه دلم ميسوزه. وقتي بچه بوديم بچگي نكرديم و الان كه جوانيم جواني نميكنيم. مطمئنم يه روزي پشيمون ميشيم.
    امسال خيلي نتونستم روزه بگيرم ولي هميشه به يادتم گلي تو هم برام دعا كن.

    پاسخحذف
  6. حتما دعایت می کنم عزیز دلم

    پاسخحذف