۱۳۸۸ مرداد ۳, شنبه

گلايه

چند وقتيه كه ازش بي خبرم. بي خبري خود خواسته. دوستي ما خيلي زود جوش خورد ، درروزهاي ابتدايي شروع ترم اول . هر دومون خوابگاهي بوديم و اين نزديك ترمون مي كرد.ازدواج كرد و درسش رو در دانشگاه دولتي ول كرد و رفت پيام نور . با اين حال دوستي ما ادامه داشت تا اين اواخر. باهاش در تماس بودم اما نگفت كه بچه دومش رو حاملست،نگفت وقتي به دنيا آمد،نگفت تا من از دوست ديگري شنيدم . ديگه تماسي نداشتيم ولي همه سراغشو از من مي گرفتند،دلگير بودم ازش ،دليل كارش رو نمي فهميدم ولي حرف نزدم .
امروز دوباره باهاش حرف زدم ،صداي بازي بچه هاش در پس زمينه بود به جاي سئوال هميشگيش پرسيد:
- با كي زندگي مي كني؟؟!!
*-با خواهرم.
- يعني ازدواج نكردي! چرا ! پس كي؟ چرا اينطوري تو؟
جواب ندادم يعني جوابي نداشتم.
*-بچه ها چطورن؟(با تاكيد بر" ها ")
-خوبن ميدوني الان دوتان، يه پسر هم دارم.
*- خيلي وقته مي دونم حالا چرا نگفتي؟
-ترسيدم شوكه بشي!
*- چرا ! مرجان از بيمارستان شب تولد پسرش بهم زنگ زد و چقدر خوشحالم كرد وتو نگفتي ..... گلايه كردم ....
-ببخشيد كه ناراحتت كردم.
كلي باهام حرف زديم كلي خبرهاي تلخ و شيرين واسه هم داشتيم.الان ديگه ازش دلگير نيستم با اينكه هنوز دليل رفتارشو نمي فهمم.
ديگه ناراحتي ها رو تو دلم تلمبار نميكنم .حرف دلمو مي زنم قبل از آنكه وقتش بگذره و بغض بشه. دلم براي همه آن حرف هايي كه بايد مي گفتم و نگفتم ميسوزه حرف هايي كه محكوم به خاموشي شدند.

۲ نظر:

  1. نظر پست بالا برای من باز نمیشه ، نمی دونم چرا. چقدر این بلاگ اسپات سخته ! می اومدی پرشین بلاگ ، خیلی خوبه اونجا ، کلی امکانات داره .
    مهربونی از خودته عزیزم. باور کن کلی سر خودمو شلوغ کردم ، حودمو خیلی خسته می کنم ، اما این خواب ها دست از سرم بر نمی دارن... خیلی بد هستن ، آدمو داغون می کنن ، همش صبح ها که بیدار میشم اعصابم خرد میشه...

    پاسخحذف
  2. مشكلي نيست كه آسان نشود حالا بلاگركي باشن!
    واسه خواب ديدن يه زماني استاد خواب ديدن بودم برات يه پيام خصوصي ميفرستم عزيزم

    پاسخحذف