۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه
مگسي مي باشم
۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه
غرغره اين روزا
حالا كه حرف مادر شد،دوست دارم از زماني بنويسم كه عيد نوروز با ماه رمضان هم زمان بود. عيد اول ننه بود. بر خلاف هميشه منم با خودشون برده بودن. بين قبرها ميچرخيدم .با سواد كلاس اوليم سعي ميكردم نوشته هاي روي سنگ ها رو بخونم و همش مواظب بودم پامو روشون نزارم. هنوز جاي خيلي ها آنجا خالي بود ولي در عوض يه دست سبزه بود و بابونه . يه دسته گل چيدم و دويدم سمت خاك ننه . گل ها رو گذاشتم روي سنگ.مامان منو كشيد تو بغلش و بوسيد. صورتم از اشكاش خيس شد. هنوز كه هنوزه بعد از بيست سال ياداوري آن روزا داغونم ميكنه. با اينكه بچه بودم فكر نكنيد معني رفتن و برنگشتن رو نميفهميدم ،فكر نكنيد به من گفته بودند كه ننه رفته مسافرت يا بيمارستان . خوب ميدونستم مردن چيه و خوب ميدونستم كه ننه پنبه اي من زير خرواري خاك و يه سنگ خوابيده ،خوب ميفهميدم معني اشك ها و غم غصه هاي ماماني رو.حتي اون لبخند غمگين و محو مامان روزي كه لباس سياهش رو درآورده بود. وقتي الان به يه بچه شش ساله نگاه ميكنم باورم نميشه كه منم اون موقع شش سالم بودم ، فقط خدا ميدونه كه چي تو دل و سر من ميگذشت كه نه نوشتنيه و نه خوندني.
۱۳۸۸ مرداد ۲۵, یکشنبه
صداي يك دست
چون قرار بود اينجا جز راست ننويسم ،پس مينويسم: درسته يه دست صدا داره ولي صداي دو دست يه چيز ديگست D:
پ.ن:من هر بار اين كتاب رو ميگيرم دست پي به نكته ايي جديد ميبرم.الان به قياسي كه بين انسان و كتاب هست پي ميبرم.طرح روي جلد كتاب بالا مربوط به نقاش معروف سالوادور دالي هست. هنوز نميدونم اسم نقاشي چي هست،ولي هر وقت فهميدم مينوسيم حتما.