۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه

آخرين در 88

سال نو به زودي از راه ميرسه. من برگشتم به شهرم . كنار خانواده، كساني كه دوستشون دارم. برگشتم جايي كه اساسي ترين دوران زندگي يعني بچگي ام رو گذروندم. خيلي خوبه كه همچين جايي هست. يه موهبته. گذاشتن زندگي و رها شدن. حتي براي چند روزي.
 امروز حياط خونه رو شستم . چقدر اين كارو دوست داشتم چقدر دوست دارم هنوز. خيلي كارا هست كه ميخوام انچام بدم. بايد برم توي زير زمين خونه حسابي بگردم. همه چيزو زيرو رو كنم. كتاب هاي قديمي، مجله هاي قديمي. چمدون ها ، كارتون هاي رو هم چيده شده. تا دم صبح بيدار موندن و تا ظهر خوابيدن......

بهترين آرزوها براي

اول براي خودم كه كه محور دنيا ست. كه اگر من نباشم هيچي نيست.
دوم براي دنيا.
سوم براي ايران.
چهارم براي همه كسايي كه دوستشون دارم.
پنچم براي كسايي كه دوستشون ندارم.
ششم براي خودم كه كه محور دنيا نيست. يه ذره از اين دنياست، از اين ايران، از اين آدم ها كه هستند و گاهي منو پر ازعشق و انر‍‍ژي و شادي و سرخوشي ميكنند. گاهي پر از خشم و ناراحتي و تنفر.
اميدوارم سال نو براي همه  عشق باشه، بركت باشه،سلامت باشه،نزديكي دلها باشه، رسيدن باشه، رها شدن باشه، هر چه ميخوان باشه. هر چي ميخوام باشه.

۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

در باب سال كه رو به پايان ميرود 2

آرمان رو شش ماهي هست نديدم. خيلي دلم براش تنگ شده. الان هر وقت فكرشو ميكنم كه اين همه وقته نديدمش دلم حسابي ميگيره . چهار سال پيش كه هنوز يه ني ني كپل بود و منم هنوز دزفول بودم . از صبح تا عصري خونه مون بود. شب كه ميرفتن خونه شون دوباره دلم براش تنگ ميشد. اي روزگار...
با اينكه براش كتاب خريدم و ميخواستم عيدي بهش پول بدم ولي ته دلم ميدونستم دل بچه با اينا شاد نميشه. به خواهرم(خاله كوچيكه اش) گفتم چي براش بگيرم. گفت تو كه ميدوني آرمان از هواپيما و ماشين سيرموني نداره + سي دي + سك سك. قربونش برم با اين علاقه مندياش.
 يه ماشين آتش نشاني + سي دي گرفتم و دلم هواي مامان آرمان(خواهرم) رو كرد گفتم واسه مامانش هم يه چيزي بگيرم . ديگه ما آويزون شديم تو آرياشهر از اين مغازه به اون مغازه  دنبال يه چيزي ميگشتيم ولي چيزاي ديگه ميخريديم . ديگه ته كيفمون كه در آمد و متنبه شدم در حالي كه نا نداشتم برگشتم خونه.
در رو كه وا كردم اكرم داشت با تلفن حرف ميزد . من با قيافه مردني رفتم تو اتاق حالا اينو بپوش اونو بپوش و خريد هارو چك كن.  تلفنش كه تموم شد. گفت بيا ببينم چي خريدي. خريدهاي آرمان و مامان آرمان رو كه نشونش دادم. ديدم چشماش يه طوري شدن. همينطوري مونده نگام ميكنه، هيچي نميگه. يه كم مكس كرد. ناراحت نشي الي . ظاهرا دارم نگاش ميكنم  و ساكتم ولي تو دلم زدم تو سرم و هي ميگم  باز چي شده... همينطور ساكت مونده نگاهم ميكنه. ميگه چيزي نيست. ببخشيد ميدونم ناراحت ميشي ولي نميتونم نگم. ميگم خوب بگووو...
تو اين روزها كه هر كي رو ميبينيد به شوق آمدن سال نو و در پس اون روزگار بهتري نفس ميكشه، دو تا بچه 10 ساله و 15 ساله تنها كسي كه تو اين دنيا داشتن رو از دست دادن. اين بچه هاي معصوم بچه هاي عمه آرمان هستند. طي چند ماه  اول پدرشون و حالا مادرشون رو از دست دادن. واقعا از تصور و دركم خارجه دو تا بچه طي يكسال خانوادشون از دست بدند. . از ديشب تنها كاري كه ازم برمياد اينه كه براشون صبر بخواهم . خدا خودش يار وياور و  پناهشون باشه. كه جز اون پناهي نيست.
هميشه بيشتر از آنكه دلم براي كسي كه ميره  بسوزه ، دلم براي بازمانده هاش ميسوزه . براي اوني كه ميره فقط دلم تنگ ميشه . هيچ كس نميدونه . شايد اونا خيلي از ما شادتر و راضي تر باشند.ولي بازمانده هاي بيچاره بايد با يه جاي خالي بزرگ و يه حفره تو دلشون زندگي كنن. به ويژه وقتي مادري يا پدري ميره و بچه ها تنها ميمونند. يا فرزندي ميره و پدر و مادر تنها ميمونند. 
 زندگي همينه، يكي شاد و شنگول داره تدارك جشن عروسي ميبينه، يكي شوق آمدن يه موجود كوچولو رو داره ، يكي مثل من بي خيال از همه دنيا واسه خودش ميچرخه ، خريد ميكنه و به اين فكر ميكنه اين چند روز تعطيلي توپ استراحت كنه. يكي داره ضجه ميزنه اشك ميريزه و به آينده مبهمش فكر ميكنه. خوبي زندگي همينه كه با اينكه يكجا ، زير يه آسمون ، يه هوا رو نفس ميكشيم تو يه خيابون قدم ميزنيم ، توي فصل هاي مختلفي از زندگي هستيم و چه خوبه كه با هم اين فصل ها رو طي نميكنيم. 
دعا و آرزو قشنگ واسه كسايي كه روزهاي سختي دارند يادتون نره.

۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه

در باب سالي كه رو به پايان مي رود 1

امسال تهران پائيز نداشت، زمستان هم نداشت و بعيد ميدونم بهار دل انگيزي داشته باشه، به همين زودي بوي تابستون پيچيده ، هوا يكباره گرم شده، ولي الان كه مينويسم نسيم خنكي از پنچره  چهار طاق باز، توي اطاق پيچيده و چه حس قشنگي مهمونم كرده به همين سادگي. خيلي چيزا هست كه ميخوام بنويسم . بنوسيم كه ببينم خودمو همين حالا و فردا دوباره و روز مبادا..... شايد.
* ديروز موقعيتي دست داد كه سر ظهر ساعتي رو تو امير آباد نوروز زده بچرخيم(من و دوست جون ها). سبزه ، ماهي هاي گلي بي گناه اسير در يه ليوان پايه دار. سيرهاي دسته شده چيني ، سنجد هاي اكليل خورده . سفره هفت سين  فانتزي گم شده در  روبان و تور. از اين  موقعيت ها كم پيش مياد. چون اين ساعت وسط هفته هميشه پشت ميز اداره نشسته ام. توي هر مغازه ايي سرك كشيديم. پفك مفتي تبليغاتي خورديم، آب نبات چوبي ليس زديم. به خونه ها نگاه كرديم و براي يه خونه قشنگ پيام تبريك نوشيم و لاي درش گذاشيم. موهبتي بود اون ساعت. ساعتي  كه در لحظه باشي و در لحظه زندگي كني.  چيزي كه خيلي وقته خيلي كم تجربه اش ميكنم.

**ديشب خونه رو بهم ريختم هر چه لباس زمستوني هست از آويز و كشو درآوردم و رو تخت كوپه كردم. نگاهشون ميكردم  ميگيرفتمشون دستم. اينو ميخوام، اينو نمي خوام. جداشون كردم. حتي بعضي هاشونو اصلا نپوشيدم و ميدونم روز پوشيدنشون هيچ وقت نخواهم آمد ، بعضي هاشونو 3-4 ساله دارم ولي كمتر از انگشت هاي يه دست پوشيدم. ميخوام ردشون كنم. ديگه نمي خواهم چيزي دور خودم جمع كنم.

*** ميشينم و به امسال  نگاه ميكنم. چه كار كردم،  چه كاربايد ميكردم و نكردم . چي ديدم، چشمم رو چي بستم. چي شنيدم، كي نشنيدم، كي نشنيده موندم. چي گفتم، كجا لال موندم، كجا بايد لال ميشدم. كجا رفتم ، كجا بايد مي بودم ونبودم. يه روز فكر ميكردم امسال خيلي زياد به عبث گذشته ولي الان ميبينم كم نيستند. البته زياد هم نيستند .نمي دونم به اندازه يه سال هستند يا نه، سالي در جواني. شايد بيشتر نوشتم از امسال. از امسال شايد بشه كتابي نوشت ، فقط  چند خطي رو  كاش ميشد خط زد يا با لاك پوشوند و محوشون كرد. حالا كه نميشه  همچين كاري كرد. ميشه يه كار ديگه كرد . نقطه سر خط .

۱۳۸۸ اسفند ۱۵, شنبه

نترس+نترسون

از ديدن خود-خودت نترس
از خود زخم خورده
از خود دردكشيده
از خود رميده
از خود پرشكسته
از ديدن خود-خودت نترس
از خود محتاج به  يه لبخند، يه آغوش
از خود بيتاب يه بوسه، يه نوازش
نترس 
ببوسش
بو بكشش
درآغوش بكشش
نوازشش كن
آرومش كن
آروم شو
آروم
نترس
آروم

-----*--*--*--*--*--*--*--*--*--*--*--*--*--*-----

 قبل تر ها هيچ علاقه ايي به صداي  داريوش نداشتم شايد به خاطر اينكه  از، اولين ترانه هايي كه ازش شنيده بودم ، خوشم نيومده بود و ديگه هيچ وقت دل نداده بودم  به ترانه هاش گوش بدم.  ولي الان صداشو دوووست دارم، خيييلييي و عاشق نترسونش  شدم.




نترسون باغُ از گل، نترسون سنگُ از برف
نترسون ماهُ از ابر، نترسون کوهُ از حرف

نترسون بيدُ از باد، نترسون خاکُ از برگ
نترسون عشقُ از رنج، نترسون ما رو از مرگ

نه تير و دشنه نه دار و زندون
ستاره ها رو از شب نترسون

چه ترسي داره بوسه بر لب خونين آزادي ؟
چرا وحشت کنم از عشق ؟ چرا برگردم از شادي ؟

از اين خاموشه تا خورشيد چه ترسي داره پل بستن
از اين سرچشمه تا دريا خوشا شکفتن و رستن

نترسون عاشقا رو از این کولاک تاراج
به خاک افتادن از عشق پرو بال به معراج

کجا پروانه ترسید از حریر شعله پوشیدن
کجا شبنم هراسید از شراب نور نوشیدن

از این شب گوشه خاموش از این تکرار بی رویا
سلام ای صبح آزادی، سلام ای روشن فردا

نه تير و دشنه نه دار و زندون
ستاره هارو از شب نترسون

شعر: ایرج جنتی عطایی
آهنگ : فرید زولاند